شنونده و حس شنیداری Audiophile

بخش چهارم Subjective Audio Glossary & Audio Reviewing

جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۸۸
/ / /
Comments Closed

برگردیم به تعریف میوزیکالیتی:

من میوزیکالیتی رو در مورد صدا تعریف میکنم و این تعریف کل موسیقی و صدای بازسازی شده رو شامل میشه. یعنی این تعریف به سیستم صوتی محدود نمیشه و شامل صدای سازهای مختلف و کلا هر چیزی که به شکل صدا درک بشه رو شامل میشه.

از نگاه من میوزیکالیتی یک شرط لازم داره و یک شرط کافی.

شرط لازم برای میوزیکال بودن یک صدا اینه که کمتر تجزیه پذیر رفتار کنه و موقع ارتباط با موسیقی مغز چه در بخش خودآگاه و چه در بخش ناخودآگاه توجه اش به اجزای صدا جلب نشه و تا حد ممکن صدا بصورت یک ترکیب کل درک بشه.

(باز هم تکرار میکنم این مفهوم فقط شامل سیستم صوتی نمیشه و به خود صدا توجه داره)

هر چقدر یک ساختار مانند صدا توجه مغز رو از مد ارتباط با کل اثر مانند موسیقی به سمت های دیگری بکشه یعنی صدا تجزیه پذیر رفتار کرده و اجازه نداده مغز براحتی در مد ارتباط با آن اثر (موسیقی) بمونه.

شما صدای یک ساز رو اگر در یک فضای خوب بشنوید (در صورتی که نوازنده خیلی خوب بتونه اون حس رو با ساز منتقل کنه) هرگز به شما این احساس دست نخواهد داد که اون صدا شاخص هاش چگونه هست، مثلا توجه تون به این جلب نمیشه که تصویر صدا و عمقش چقدر هست و یا چقدر صدا دینامیک خوبی داره و یا چقدر بافت خوبی داره.

وقتی صدا اون حالت تجزیه پذیر رو با خودش داشته باشه حتی با وضوح و Neutrality خیلی بالا حتی شرط اول هم برقرار نمیشه و سیستم یک صدای میوزیکال به ما نمیده. رومی میگه 90 در صد سیستمهای به اصطلاح های اند یک Conflict بین Musicality و Resolution دارند که دلیلش رو اونجا مکان بلندگو (DPOLS) میدونه.

یک مفهوم ای Audio Federation تو سایتش نوشته بود به نام Illusion of Neutrality و مطلبی هم طراح Audio Note در همین مقاله در مورد Resolution vs detail نوشته که جالبه و در هر دو اینها به این مساله اشاره داره که صدایی که جلب توجه کنه و تجریه پذیر رفتار کنه حتی در نهایت القاء حس دقت باز هم از ایده ال فاصله داره و Musical به حساب نمیاد.

طراح Audio Note میگه هم خوانی صدای دو درایور خیلی مشکل هست و هم خوانی سه تا درایور تقریبا ناممکن و دلیلش اینه هم جنس نبودن صدای درایورها میتونه مغز رو متوجه خودش بکنه و نباید صدا به دو شاخص متفاوت تجزیه بشه.

شرکت Tenor هم مفهومی بنام HIS (Harmonic Structural Integrity) تعریف کرده که معنی اش اینه نوع دیستورشن باید با افزایش فرکانس ثابت بمونه تا صدا خوب باشه و این نشون میده چقدر یک شکل بودن (Integrity) مهم هست تا مغز ما متوجه اجزای صدا نشه.

صدایی خوبه که ما رو از بند کثرت و درگیر اجزاء بودن به سمت دریافت یک کل و وحدت ببره و باعث بشه ما وارد یک فضایی بشیم که در اون زیبایی ، آرامش ، از خود بیخود شدن ، سبک شدن و در یک کلام خوب شدن رو تجربه کنیم.

من صدای سیستم 300 میلیونی رو یک در یک فضای بد شنیدم و سرم بعد از 1 ساعت درد گرفت. بنابراین اگر صدایی در اوج Neutral و دقیق بودن و Resolution خیلی بالا داشتن تجزیه پذیر رفتار کنه و توجه مغز رو از شنیدن به سمت های دیگری ببره (مثل آنالیز صدا و …) اون سیستم ارزش میوزیکالیتی اش خیلی پایین هست.

به یک ملودی دقت کنید که از یک سری اجزاء (نت های پشت سر هم) تشکیل شده، ما وقتی با اون ملودی ارتباط برقرار میکنیم کل اون ملودی و نه تک تک نت هایش ما رو به یک حس خاص هدایت میکنه. اگر نوازنده خوب نتونه اون قطعه رو اجرا کنه ما به اون حالت Involve شدن نمیرسیم و مغز ما بخاطر Involve نشدن مسیرش عوض میشه چرا؟ چون اجزای ملودی طوری به هم پیوند نخوردند که ما رو به اون حالت Emotionally Involving برسونند. این تغییر مسیر مغز موقع شنیدن سیستم در یک Audiophile به سمت درگیر اجزای صدا شدن هست و اینکه میره میگرده ببینه مشکل از کجاست و در یک آهنگساز ممکنه بشکل توجه به شکل اجرای یک نوازنده باشه و نه توجه به موسیقی.

وقتی نتیجه تاثیر ترکیب کل صدا بر خودآگاه و ناخودآگاه ما خوب نیست ما وارد دنیای جهنمی Audio میشیم. شروع میکنیم به بهتر کردن اجزای صدا ، مثلا با خریدن آمپلی فایر مدل بالاتر MKII و یا بلندگوی گنده تر مدل بالاتر سعی میکنیم شفافیت و یا وضوح و یا گسترش فرکانسی رو بهتر کنیم و فراموش میکنیم صدای خوب نتیجه ترکیب خوب هست و نه اجزای بهتر و تا زمانی که شرط لازم برای میوزیکال بودن رو نداشته باشیم پول هامون و انرژی هامون به هدر میره بدون اینکه نتیجه ای بگیریم.

قیافه عروس های امروزی رو وقتی از این آرایشگاهها میان بیرون ببینید، این قیافه ها منو یاد صدای سیستم هایی که میشنوم میندازه ، اجزا به شکل Exaggerated تغییر کرده اما کل ترکیب هیچ هماهنگی و بالانسی نداره و وقتی به این چهره نگاه میکنی انگار هر کدوم از اجزای صورت داره میره تو چشم آدم دقیقا مثل صدای سیستم های صوتی در اتاق های امروزی که موقع شنیدن همش توجه آدم به اجزای صدا جلب میشه.

وقتی از مد شنیدن و ارتباط با موسیقی توجه مون به اجزای صدا جلب میشه بدبخت میشیم چون هر ماه مجله استریو فایل و Absolute Sound یک سیستم جدید معرفی میکنه که صداش از رفرنس قبلی بهتر هست و همیشه ما در یک دور باطل و اعصاب خورد کن قرار میگیریم که نگرانیم الان دیگه آمپلی فایرمون بهترین آمپلی فایری که باید نیست. و جالب اینکه آدم هایی مثل جاناتان والین پیدا میشن که همش از عبارت The best استفاده میکنند تا بیشتر به شکل احمقانه ای روی ما تاثیر بگذارند. منم قبول دارم هر روز تکنولوژی باعث میشه که مثلا A بهتر از B در شاخص هایی بشه اما این مساله ربطی به میوزیکال بودن پیدا نمیکنه و خنده دار اینه بعد از 100 سال تبلیغ و ستاره دادن به سیستم های Complex الان دارند دوباره برمیگردند به لامپ و هورن و آنالوگ.

این مجلات کارشون ابله فرض کردن مخاطب ، به گردش انداختن پول در صنعت صدا و خط مشی دادن به یکسری بقول رومی idiot و Moron هست.

رومی راست میگه که 99 درصد نوشته های مجلات روی اجزای صدا متمرکز هست ، مثلا شفافیت بهتر شد و یا ریتم این یکی بهتره و … و کلا صحبت در مورد اجزای صدا آنهم کاملا از روی تاثیر بر بخش خودآگاه ذهن. نمیگم آنچه مینویسند کاملا دروغ هست بلکه آنچه مینویسند ربطی به میوزیکالیتی نداره و روششون از نگاه رومی یک روش غیر کارامد و بیشتر بنفع بازار هست.

http://www.romythecat.com/Forums/ShowPost.aspx?postID=50#50

یک دور باطل که فقط نفعش میره به جیب بازار …

رومی میگه حتی اگر صدا تجزیه پذیر رفتار کرد باید سعی کنی به موسیقی گوش بدی نه اینکه همش در فکر ارتقا باشی و بری در مسیری اشتباه پول خرج کنی.

جالب اینجاست ممکنه یک رادیوی کوچک لامپی صدایی تجزیه ناپذیر به ما بده در حالی که وقتی به اجزای صدای اون دقت کنی ببینی هیچ فاکتور ارزنده ای نداره، مثلا نه شفافیت بالایی داره و نه گسترش فرکانسی بالایی و نه Image خیلی خوبی و … اما کل ترکیب صدا در مقایسه با یک سیستم 100 میلیونی تجزیه ناپذیر تر رفتار کنه.

قبلا در تحلیل منگر نوشتم مقایسه پارامترهای صدای دو بلندگو برای مقایسه آنها ایده خوبی نیست و مهم اینه وقتی به صدا گوش میکنیم صدا شاخص هاش جلب توجه نکنه و خود رومی هم معتقده بهتره برای مقایسه دو صدا نیاییم با A/B تست کردن ببینیم اجزای این با اون چه فرقی دارند و بهتره اول یکی رو بشنویم و ببینیم چقدر راحت تر با موسیقی در ارتباط بودیم و بعد اون یکی رو بشنویم ببینیم وضعیت دومی چگونه هست و مقایسه اجزای صدا در تست A/B خیلی روش مناسبی خصوصا برای یک شنونده معمولی نیست.

میرسیم به شرط کافی ، شرط کافی برای میوزیکالیتی رو من هم خوانی ترکیب صدا با خود شنونده میبینم ، هر چقدر یک موسیقی با ناخودآگاه ما بیشتر و بهتر ارتباط برقرار کنه و هر چقدر تاثیر آن بر ما بیشتر باشد ما به وضعیت بالاتر و بهتری از بعد ناخودآگاهمون میرسیم.

عمق تاثیر یک موسیقی به میزان Involve شدن و غرق شدن ما و رفتن از عالم کثرت به عالم وحدت برمیگرده و البته اگر سیستم صوتی هم آن هم خوانی لازم رو با نوع موسیقی داشته باشه ممکنه این اتفاق زودتر بیفته.

وقتی ما عمیقا تحت تاثیر موسیقی قرار میگیریم و در اون فضا غرق میشیم دیگه هیچ بخشی از مغز ما متوجه صدا و اجزای صدا و کلا مقوله سیستم صوتی نمیشه و ما در یک فضای دیگر که به ناخوداگاه ما نزدیک تر است به شکلی در موسیقی حل میشیم که همه چیز های مربوط به اجزای صدا و عبارات های فای و سیستم صوتی و کابل و برق و … همه و همه فراموش میشه و از بین میره. مغز از هر چیزی شسته و فارغ میشه و جای اونرو شرابی بنام موسیقی پر میکنه.

قبلا هم گفتم هر نوع سیستم صوتی با یک نوع موسیقی ممکنه پاسخ بهتری بده (موسیقی پر تحرک با Solidstate و موسیقی حسی و آرام با لامپ) و وظیفه اون سیستم اینه در انتقال تاثیر آن نوع موسیقی بر خودآگاه و ناخودآگاه ما درست تر عمل کنه.

بنظر میرسه موسیقی هایی که تاثیرات عمیق تری بر ناخوداگاه ما دارند بیشتر حسی هستند تا ایجاد کننده هیجان در بخش خودآگاه مغز و برای همینه کلا لامپ ها در کنار آنالوگ حرف های بیشتری برای زدن دارند هرچند هم اجزای صدای آنها هنگام تحلیل در بخش خودآگاه مغز کمتر از سیستم های Solidstage و Digital شنونده رو مجذوب خودش میکنه و هم وضعیت پاسخ آنها از دید Objective زیر اسیلوسکوپ بدتر از سیستم های Complex هست.

بنظر میرسه هرچقدر صدایی Impress کننده تر باشد و تاثیر بیشتری در نگاه اول بر بخش خودآگاه ذهن بگذارد احتمال اینکه در ناخودآگاه مغز باعث ایجاد اتفاقات خوبی شود کمتر است.

نمیدانم ، شاید دلیل بهتر بودن سیستم های مینی مال (مثل لامپ و آنالوگ) هم اینست که بخاطر تغییر ابعاد کمتری از صدا احتمال تجزیه پذیری آنرا کاهش میدهند و تاثیر کمتری بر بخش خودآگاه ذهن و تاثیر بیشتری بر بخش ناخودآگاه مغز میگذارند ، شایدم بخاطر حفظ اون اطلاعات خیلی Micro صدا که در بخش خودآگاه خیلی مهم جلوه نمیکنند اما در بخش ناخودآگاه تاثیرشون خیلی زیاد میشه باعث شدند ما مینی مال رو ترجیح بدیم. (سیستمهای Complex بنظر ابعاد بیشتری رو هر یک به اندازه کمتری خراب میکنند در حالی که سیستم های مینی مال ابعاد کمتری را در مقیاس بیشتری خراب میکنند و برای همینه پاسخ آزمایشگاهی Complex ها بهتره اما پاسخ مغز ما به اونها بدتره)

(شاید این جمله شریعتی خیلی ربطی به بحث الانم نداشته باشه اما شریعتی میگه هنری که ابعاد کمتری داره و مثلا بجای سه بعد مجسمه سازی میشه دو بعد نقاشی میتونه تاثیر بیشتری بر مخاطب بگذاره.)

شرط لازم میوزیکالیتی رو من تجزیه ناپذیر بودن و Integrity اجزاء یک ترکیب تعریف کردم و شرط کافی رو به میزان عمق تاثیر صدا بر بخش ناخودآگاه ذهن و این عمق تا حدی به نوع موسیقی که انتخاب میکنیم وابسته هست.

از نگاه من شرط کافی از نظر عمیق تر بودن تاثیر صدای یک سیستم صوتی یک خیال نیست (قبلا هم گفتم های فای دروغ نیست) و زیباتر بودن و تاثیر گذارتر بودن صدای یک سیستم در مقایسه با سیستم دیگر به هیچ وجه قابل انکار نیست و فقط مشکل اینه که اولا کلا نقش سیستم صوتی این وسط اهمیت کمتری در مقایسه با دیگر شاخص هایی (مانند خود موسیقی و نوع درک و تلقی ما از موسیقی) که گفتم داره و دوم اینکه مشکل اینه تشخیص اینکه صدایی که میشنویم چقدر با ناخوداگاه ما سازگاتر است و واقعا میوزیکال تر است کار خیلی ساده ای برای همه Audiophile ها نیست.

99% تولیدات بازار بدون درکی از زیبایی ساخته میشه و اکثر Audiophile های دنیا هم بدون درک درستی از مفهوم میوزیکالیتی در مسیری اشتباه بدنبال آن میگردند ، من معتقدم اگر آگاهی باشد و اراده مخاطب همراهی کند آنگاه وضعیت تغییر خواهد کرد و امیدوارم نوشته های این سایت شروع چنین تغییری باشد.

بازار کامپوننتی میسازه که تو تست A/B در بخش خوداگاه ذهن ما تفاوت هایی در شاخص هایی حس میشه اما بعد از یک سال حس میکنیم تغییری که دادیم (تو ایران من زیاد دیدم میلیون ها پول هر سال تو این ارتقاها به هدر میره) در عمل چیزی اضافه نکرده و دلیل این مساله اینه اون تغییر بقول آرتور سالواتوره یک تغییر اساسی نبوده و تاثیرش بر ناخودآگاه ما یا خیلی کم بوده و یا اصلا بی ارزش بوده. نوشته جف رو در لینک زیر حتما بخوانید:

http://www.6moons.com/industryfeatures/mm/m3.html

مشکل دیگر صدا گرفتن در ایران است که با این آکوستیک هایی که ما داریم و با شکل بلندگو Place کردنمون هیچوقت وضعیت بهینه رو تجربه نمیکنیم و همین مساله باعث میشه چون کمتر زمانی ما Involve میشیم دوباره میفتیم تو دور باطل سیستم ارتقا دادن.

ادامه دارد…

Read More

بخش سوم Subjective Audio Glossary & Audio Reviewing

پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
/ / /

sound-categories-brain-4

در بخش اول نگاهی داشتم به اینکه ما میتوانیم به ساختارها و تاثیرات آنها بر ما از دیدی Subjective نگاه کنیم. در این مقاله من سعی میکنم نگاهم را در مورد دید Subjective بر اساس تجربه هایم بیان کنم. فراموش نکنیم فضای Subjective فضایی بسیار پیچیده میباشد که ممکن است کسانی که تجربه بیشتری دارند نوع نگاهشان با من کمی فرق داشته باشد ، به هر حال من از تجربه خودم مینویسم و سعی میکنم آنچه فهمیده ام را برای شما بیان کنم.

من نگاه Subjective به یک ساختار مانند صدا را نتیجه تاثیرات صدا بر مغز و ساختار پیچیده مغز میدانم. از نگاه من آگاهی و درک در انسان که بنظر نتیجه تغییراتی در مغز هست به دو صورت وجود دارد.

به این معنی که من دو حالت ناخودآگاه و خودآگاه تعریف میکنم و معتقدم هر انسانی هنگام مواجهه با یک ساختار مانند صدا دو تاثیر از آن ساختار میپذیرد یکی تاثیر آن ساختار بر بخش خودآگاه مغز و دیگری تاثیر آن ساختار بر بخش ناخودآگاه مغز.

شاید در روانشناسی ما تعریف دقیق تری ارائه بدیم و من خیلی در جریان تعریف خود آگاه یا ناخوداگاه از دید روانشناسی نیستم و الان برای خودم تعریفی از خوداگاه و ناخودآگاه دارم (یکی از دوستان پیشنهاد کرد کتاب روانشناسی کاپلان رو بخونم که باید بگم فعلا از حوصله من خارج هست).

من متقدم وقتی یک شنونده به یک موسیقی گوش میدهد یک اتفاقاتی در بخش خود آگاه ذهن میفته که این اتفاقات توسط شنونده قابل درک (در همان لحظه) و حتی قابل بیان هست. مثلا من موقع شنیدن حس میکنم صدا کمی ولومش زیاده و یا کمی شفافیت صدا کم هست و یا حس میکنم موسیقی داره به من انرژی و هیجان میده و …

هر درکی از تاثیر صدا ، چه بر حس شنیداری ما و چه درک کیفیت شاخص های صدا که در لحظه شنیدن قابل حس و قابل درک باشد را من نتیجه تاثیر صدا بر بخش خوداگاه ذهن میبینم.

اما من معتقدم غیر از تاثیراتی که در لحظه توسط مغز درک میشه ما تاثیرات دیگری داریم که ظاهرا حس نمیشه اما آن تاثیرات بر بخش ناخودآگاه ما اثر میگذارد و ممکن است ان تاثیر خوب و یا ناخوشایند باشد.

آنچه من فهمیدم این است که تاثیرات صدا بر بخش ناخودآگاه خودش را در دراز مدت بشکل یک حس نشان میدهد. مثلا من بعد از یک سال حس میکنم صدایی که میشنوم خیلی به من انرژی مثبت نمیدهد.

من بخش ناخودآگاه رو کاملا از بخش خودآگاه جدا نمیکنم و معتقدم ما یک مسیر پیوسته بین این دو داریم و هرچقدر یک تغییر بشکل نا محسوس تری در زمان بیشتری ما را متوجه کند آن تغییر بیشتر در بخش ناخودآگاه ما تاثیر گذاشته و هر تغییری در زمان کمتری مغز را متوجه خود کند آن تغییر بیشتر در بخش خودآگاه ما تاثیر گذاشته.

البته یک موسیقی همزمان میتواند در چند ناحیه بین این دو بخش تاثیر گذار باشد و نوع درک ما از یک تاثیر بر اساس در کدام قسمت واقع شدن آن تاثیر متفاوت هست.

در بخش اول نوشتم ما هم میتوانیم به شاخص های صدا توجه کنیم و هم به تاثیر صدا بر حس شنیداری. الان لازم شد مفهوم ترکیب و اجزاء رو شرح بدم.

از نگاه من هر ساختاری مانند صدا از اجزایی تشکیل میشود که مغز ما در بخش خودآگاه به دو شکل میتواند با آن برخورد کند ، یکی تمرکز و توجه به اجزای ساختار هست که در مورد صدا میشود آنالیز صدا و یکی توجه به ترکیب کل که میشود همان شنیدن صدا و ارتباط با موسیقی.

در بخش آنالیز یک تحلیل گر صدا به شاخص هایی چون شفافیت و ریتم و … توجه میکند و یک آهنگساز به اجزایی که ملودی را شکل میدهند و ممکن هست هر شنونده ای به یک بخش خاص توجه کند که این مساله همان دید Subjective به ساختار صدا و ساختار موسیقی است اما اگر مغز به اجزای یک ساختار توجه نکند وارد مد ارتباط با آن ساختار میشود که این ارتباط نتیجه تاثیر کل ساختار بر حس شنیداری انسان هست.

دقت کنید توجه به تاثیر کل ساختار صدا بر مغز هم در بخش خودآگاه همان مد آنالیز هست که ما نتیجه تاثیر کل صدا را بر احساساتمان (مانند Emotional یا Impressive) مورد توجه قرار میدهیم و مد ارتباط با موسیقی یک مد جدا از مد آنالیز هست.

در مد آنالیز مغز تمرکزش بر روی اجزای ملودی ، اجزای صدا ، وضعیت حس شنیداری است اما در مد ارتباط با موسیقی ، مغز تمام تمرکزش بعنوان یک ناظر روی هر یک از بخش ها از بین رفته و فقط و فقط وارد مد ارتباط با موسیقی میشود.

در مد ارتباط با موسیقی کل ساختار صدا شروع به تاثیر گذاری بر دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه ذهن ما میکند. به شکل زیر نگاه کنید:

brain-music

البته اگر شکل بالا خیلی مفهوم نیست میتونید به شکل زیر نگاه کنید:

brain-music-ii-copy

جدول بالا خیلی بشکل دقیق مساله رو نشون نمیده اما تا حدی بیان گر منظور من هست.

من فکر میکنم هر چقدر ما به بخش ناخودآگاه نزدیک میشویم کم کم تاثیرات از حالت چند بعدی بودن به سمت یک بعدی بودن میروند و در انتهای ناخودآگاه ما تنها یک بردار هست که به شکل بهترم و یا بهتر نیستم وجود دارد.

هرچقدر به سمت ناخودآگاه میرویم کم کم از کثرت به سمت وحدت حرکت میکنیم.

بد نیست کمی در مورد تاثیر یک ساختار بر ناخودآگاه بنویسم. ما در انسان شناسی هم با این مساله روبرو هستیم که آیا ممکنه ما ابعاد ناشناخته ای داشته باشیم که به سادگی نتونیم در مورد تعریف خوشبختی حرف بزنیم.

فلاسفه و جامعه شناسان بخاطر عمق محدود (نسبی) درک شون از انسان خیلی نمیتونند خوشبختی رو ورای دنیای محسوسات تعریف کنند و براش نسخه بپیچند و انسان همچنان بعنوان پیچیده ترین و متناقض ترین موجود ناشناخته مونده و تنها کسانی از نگاه من میتونند چیزی برای گفتن در مورد انسان داشته باشند که مثل مولانا و یا حافظ اون ابعاد نا شناخته (نا خودآگاه) رو حس کرده باشند.

مولانا درد انسان رو دوری از خدا میدونه و اونرو به نی بریده تشبیه میکنه در حالی که فروید مشکل آدم رو در حل نشدن مساله پایین تنه میدونه . فروید مشکل رو در محسوس ترین غریزه یک انسان جستجو میکنه اما مولانا در عمیق ترین و نامحسوس ترین خواسته انسان در ناخودآگاهش و بین این دو فرق زیادی هست.

مولانا یک شعر جالبی داره:

من ترا مشغول میکردم دلا

یاد آن افسانه کردی عاقبت

ما در دنیایی نیستیم که بتونیم به هم ثابت کنیم کی درست میگه اما من معتقدم ما ناخودآگاهی داریم که خیلی بیشتر از خودآگاه ما میفهمه و درک میکنه اما چون در لحظه حسش نمیکنیم ، خیلی باورش نداریم و بهش توجه نمیکنیم.

بگذریم از بحث انسان، برگردیم به درک موسیقی توسط انسان.

در دنیای محسوسات ما یک وضعیت ماکرو Macro داریم که به سمت میکرو Micro میره و هر چیزی مابین این دو وضعیت هست.

در قسمت خودآگاه مغز که ما شروع به دقت در اجزای یک ترکیب مانند صدا میکنیم بعضی شاخص ها بارز ترند و زودتر درک میشوند و برخی دیگر به نسبت کوچک ترند و کمتر به چشم می آیند. تغییراتی که در صدا ایجاد میشه هر کدوم در مقایسه با یک تغییر دیگه ممکنه بیشتر و یا کمتر حس بشه مثلا گذاشتن یک چوب روی آمپلی فایر یک تغییر کوچک بحساب میاد در مقایسه با تغییر کابل بلندگو. یک تغییر در بخش خودآگاه یک مقیاسی بین میکرو و ماکرو داره و یک وضعیتی در بخش ناخودآگاه.

ممکنه یک تغییری در صدا (مثل بهتر شدن وضعیت آکوستیکی) تاثیر کمی در قسمت خودآگاه مغز داشته باشه اما تاثیرش بر بخش ناخودآگاه زیاد باشه و برعکس ممکنه تغییری در بخش خودآگاه زیاد باشه (مثل خریدن مدل بالاتر بلندگو از همان شرکت) اما در بخش ناخودآگاه تفاوتی ایجاد نکنه.

یک اثر هنری زیبا از نگاه من باید بر اساس میزان تاثیر گذاریش بر ناخودآگاه ما مورد قضاوت قرار بگیرد و بیننده کمتر بر تاثیر آن اثر بر خودآگاه مغز ما توجه کند. تاثیراتی که بر خوداگاه تر ما حس میشود گذراتر و کم ارزش تر بنظر میرسند و نمیشود روی آنها خیلی حساب ای باز کرد و برعکس هر چقدر ما به ناخودآگاه نزدیک تر میشویم تاثیرات عمیق تر و مهم تر میشوند. (گرچه کمی بی ربط بنظر میرسه اما بد نیست کتاب قیصر و مسیح ویلدورانت رو ببینید که میگه در انتها مسیح بر قیصر پیروز شد.)

مساله مهمی که وجود داره اینه که انسانی که گوش حساس تری داره و تجربه شنیداریش بیشتر هست (مثل هنرمندی که روحیه حساس تری داره) در زمان کمتری به تاثیرات صدا بر ناخودآگاه مغزش پی میبره و کلا آگاهی اون شنونده حرفه ای در بازه بین خودآگاهی تا ناخودآگاه به نسبت یک شنونده غیر حساس به بخش ناخودآگاه متمایل تر هست. همه ما توان تشخیص تاثیر صدا رو داریم اما یکی ممکنه بعد شش ماه بفهمه تغییر جدید خوب نبوده و یکی بعد کمتر از یک ماه.

برگردیم به موسیقی و تاثیر آن بر ما:

من مفهوم میوزیکالیتی رو باید تعریف کنم آن هم بر اساس شکل تاثیر صدا بر دو بخش خوداگاه و ناخودآگاه مغز.

منظور از میوزیکالیتی همان بردار بهتر بودن صدا هست که البته از خود موسیقی شروع میشه و به بخش ناخودآگاه ما تاثیر میگذاره.

اول از همه بگذارید یک مثال نه چندان خوب بزنیم تا شاید کمی به منظورم نزدیک شده باشم.

اتفاق ای که میفته اینه که من دست از تحلیل صدا برمیدارم و شروع میکنم به شنیدن موسیقی و لذت بردن از اون و بعد از دقایقی غرق در موسیقی میشم و در ناخودآگاه ذهنم اتفاقاتی میفته که باعث بهتر شدنم (یک جور حس تعالی و …) میشه و هرچقدر این موسیقی تاثیر عمیق تری بتونه بگذاره من به جاهای بالاتری در ناخودآگاهم میرسم.

من مقصد رو Involve شدن مخاطب و به یک حالت بالاتر رسیدن میدونم که به میزان و شکل تاثیر بر ناخودآگاه برمیگرده و جاده رو یک هنر مانند موسیقی و یا شعر میبینم و ماشین رو اون ابزار به فعلیت رسیدن هنر مانند صدای ساز یا یک تابلو نقاشی.

هر هنری و هر موسیقی ای نمیتونه ما رو به اون بالاها برسونه (مثلا یک موسیقی القا کننده خشونت همیشه ما رو همین پایین ها در عالم محسوسات نگه میداره و یا آهنگ خوشگلا باید برقصند چیزی جز چند لحظه هیجان و شادی سطحی عمق بیشتری نداره) و هر انسانی هم ممکنه شایستگی درک اون هنر رو نداشته باشه (درک همه ما از یک اثر باشکوه مثل دیوان شمس مولانا یکی نیست) و در این بین ماشین که یک ابزار هست و میشه به صدای سازها و یا صدای بازسازی شده تشبیه اش کرد کمترین نقش رو این وسط بازی میکنه هرچند از نگاه من این نقش صرف نظر کردنی نیست و بقول شریعتی همیشه عرفان خودش رو در یک هنر زیبایی چون شعر نشون میکنه و آدم عاشقی چون حضرت حافظ از زیباترین اشعار برای بیان اون احساسات استفاده میکنه. البته مولانا خیلی به زیبایی شعر به اندازه حافظ توجه نداره و اگر یکی بخواد از اشعار مولانا لذت ببره باید خودش اون راه رو تا حدی رفته باشه اما شعر حافظ رو همه دوست دارند چون در عالم خودآگاه هم زیباییش قابل درک هست اما شعر مولانا به اندازه حافظ در عالم خودآگاه تاثیر گذار نیست.

یکی که عاشق موسیقی هست مثل رومی با یک رادیو هم به اون مقصد میرسه اما یکی که خیلی درک بالایی از موسیقی نداره ممکنه میلیون ها تومن پول برای یک سیستم صوتی بده تا شاید کمی نتیجه بهتری بگیره.

من فکر میکنم ممکنه با یک مقصد ما راه های مختلفی برای رسیدن به همان مقصد داشته باشیم، مثلا من با شنیدن صدای شجریان به اون مقصد برسم و یکی دیگه با صدای سه تار خودش و یکی با یک موسیقی دیگر (یعنی ما ساختارهای زیبای مختلفی داریم مثل گل های متفاوت که ممکنه هر کدوم ما از یکی شون بیشتر خوشمون بیاد ، بد نیست نوشته آقای پویان رو اینجا ببینید).

من فکر میکنم وقتی هر کدوم ما مسیری رو بر اساس سلیقه مون انتخاب میکنیم ابزار رسیدن رو هم بر اساس وضعیت اون جاده تعیین میکنیم ، مثلا من Audio Note رو برای شنیدن صدای شجریان انتخاب میکنم و شما یک سیستم صوتی دیگر رو.

حتی خداوند با اینکه نقش همه مذاهب رو یک چیز میدونه و پیام رو یک چیز میدونه اما در قرآن میگه خودش خواسته مذهب ها شکل های متفاوتی داشته باشند و همه عین هم نباشند.

هر کدوم ما ساختاری داریم و این ساختار بوجود آورنده یک سلیقه برای شخصیت ماست، ممکنه یکی با رنگ و نقش و کلا هنر نقاشی به اون بالاها برسه و یکی با سه تارش و یکی با شعر.

ادامه دارد …

Read More

مفهوم مینیمالیست در طراحی – بخش هفتم

یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
/ / /

قبلا اشاره کردم به اینکه Specification ها و Measurement ها نمیتوانند به ما دید خوبی بدهند اما با تجربه ای که من داشتم درک مفهوم مینی مالیست کمکم کرد دلیل بسیاری از تفاوت ها رو بفهمم. بیشترین تاثیر در ک این مفهوم به این مساله برگشت که ممکنه سیستمی خیلی گران باشد اما من از صدایش لذت نبرم و بسیار محتمل است سیستمی خیلی ارزان باشد اما صدایش به گوش بنشیند. جدا از درک تاثیر آکوستیک ، Matching ، کابلها ، مساله break-in و سلیقه شنیداری درک مفهوم مینی مالیستی کمکم کرد تا نگاه بهتری به قضیه های فای داشته باشم. مفهوم مینی مالیستی یک مفهوم نسبی بوده و من اینجا نمی گویم همه سیستمهای مینی مال با همه موسیقی ها صدایی Musical دارند و همه سیستم های غیر مینی مال صدای غیر میوزیکال. ما نمیتوانیم همه مسائل را در یک جمله خلاصه کنیم و یک قانون کلی استخراج کنیم. اما میتوانیم به سیستمها از این بعد هم نگاه کنیم تا پاسخ برخی از چراها رو بگیریم. من تجربه زیادی ندارم اما آنچه تا الان فهمیدم این بود که در حالت کلی سیستم مینی مال Musical تر از سیستم غیر مینی مال هست و با پیچیده شدن یک سیستم احتمال کاهش کیفیت شاخص های Micro زیاد میشود و در عوض ممکن است شاخص های Macro بهتر شود. البته طراحان حرفه ای سعی میکنند برای از دست ندادن شاخص های میکرو تا حد ممکن با افزایش هزینه و بهتر کردن قطعات به یک نقطه خوب برسند و پیچیدگی بیشتر خیلی به لذت صدا لطمه نزند اما طراحان غیر حرفه ای فقط کار را خراب میکنند. بدترین حالت اینست که شما یک سیستم غیر مینیمال ارزان (بازار پر هست از این جور سیستمها) بخرید چون احتمال میوزیکال بودن آن خیلی خیلی پایین است مثل بلندگوی من. من یک بلندگوی 3way دارم که کابل داخلی بلند و کراس آور ارزانی داره و در مجموع یک سیستم غیر مینی مال بحساب میاد. صداش در میکرو لطافت نداره و من فکر میکنم این بلندگو بیشتر بدرد سرو صدا کردن میخوره تا لذت بردن از موسیقی . البته Dynaudio در بین بلندگوهای بازار کیفیت نسبتا خوبی داره و مثلا مدل 42 یا 52 اون انتخاب مناسبی هست اما مدل 82 به همین دلایلی که گفتم نمیتونه صدای میوزیکالی داشته باشه. در مقابل ویلسون هشت یک سیستم نسبتا غیر مینی مال هست اما صدای خیلی خوبی داره. هرچند این بلندگو در شاخص هایی مثل Immediately و Transparency حرف آخر رو نمیزنه اما من صدای این بلندگو رو بعنوان یک سیستم غیر مینی مال خیلی دوست دارم. مشکل اینجاست که هرچند ویلسون با افزایش پیچیدگی ، خوب توانسته صدا رو Musical نگه داره اما در مقابل برای این بلندگو داره سی هزار دلار میگیره. یعنی میشه سیستم رو بدون کاهش خیلی محسوس میوزیکالیتی تا حدی پیچیده کرد اما قیمت افزایش خیلی صعودی خواهد داشت. من به مساله انواع موسیقی قبلا اشاره کردم و اینکه اگر یک موسیقی بیشتر حالت هیجانی و سرو صدا کردن داشته باشه حتما با سیستمهای غیر مینی مال جواب بهتری میده مثلا موسیقی متال رو نمیشه با یک SET و بلندگوی Single Driver شنید و باید اونرو در یک سیستم 3way با آمپلی فایرهای پرتوان Solidstate بشنویم. چون یکی از دلایل پیچیده تر شدن سیستمها مساله موسیقی های جدید با دینامیک بیشتر بود باید همواره در نظر داشته باشیم یک طراح نمیتواند همه شاخص ها رو با هم در حد خیلی خوبی نگه داره و حداقل این کار در قیمت های متوسط و معقول اصلا ممکن نیست. پس بهتره ما در انتخاب ببینیم چه موسیقی هایی دوست داریم و بعد بر اساس اون انتخاب کنیم . اگر شما یک بلندگوی 4way با Solidstate مثلا 500 واتی میگیرید نباید انتظار داشته باشید هم متال عالی پخش بشه و هم Vocal یک موسیقی آرام و حسی. باید این انتظار رو داشته باشید که خونه دوستتون که یکی سیستم مینی مال و ارزان داره صدای Midrange دوست داشتنی تر پخش بشه.

برای اینکه بیشتر در جریان نگاه من قرار بگیرید بد نیست تجربه هایی که موجب شد من به این نگاه برسم رو برای شما شرح بدهم. اول اینکه من در خانه یک ضبط سونی بسیار کوچک دارم که یک طبقه تقویت ترانزیستوری Class A داره با دو تا درایور ساده و تقریبا طول مسیر سیگنال از نوار Tape تا بلندگو کمتر از 15 سانتی متر هست. Tape در مقایسه با دیجیتال مینی مال بوده و این سیستم در حالت کاملا مینی مال صدا رو پخش میکنه. باور کنید من صدای شجریان رو در این ضبط به گونه ای میشنوم که میشه گفت حتی در سیستمهای خیلی خیلی گران هم نشنیدم. طبیعتا این سیستم نه گسترش فرکانسی بالایی داره و نه ماکرو دینامیک بالایی اما vocal رو خیلی شنیدنی پخش میکنه. خونه یکی از دوستان بسیار خوبم جناب مهندس پوینده یک تست جالب گرفته شد که نشان میداد آمپلی فایر 600 واتی 200 کیلویی Solidstate واقعا نمیتونست Presence و لطافت Midrange یک آمپلی فایر لامپی رو داشته باشه.باز در خانه همین دوست ایشان سورس دیجیتال رو بدون استفاده از Pre مستقیما به Power وصل کردند که انگار صدا یک پله به ما نزدیکتر شد و شفافیت افزایش یافت. خودم در خانه بارها این تست ها رو انجام دادم مثلا کابل ها رو کوتاه میکردم ، سورس رو به پاور Direct میکردم و … یه تجربه جالب دیگه صدای هدفون گوشی زیمنس من بود. من یک گوشی به نام SL45 داشتم که mp3 پخش میکرد و من تقریبا اونرو زمانی خریدم که NAD داشتم با Dynaudio . باورم نمیشد چرا صدای این گوشی 200 هزار تومنی از صدای سیستم من شنیدنی تر هست. فقط هزینه کابل بلندگوی مانستر من 150 هزار تومن بود و این مساله واقعا آزارم میداد. گاهی فکر میکردم نکنه های فای یک دروغ بزرگ هست ، گاهی هم فکر میکردم شاید اگر 100 میلیون داشتم مشکل حل میشد. اما اون زمان نمیتونستم بفهمم چرا و بدترین چیز اینه که آدم در یک برزخ گیر کنه و نفهمه چرا؟!

تجربه دیگه صدای Manger Sidekick بود که خیلی برام جالب بود و تحلیل اونرو بزودی در سایت میگذارم. منگر یک مدل خیلی ساده و کوچک داره بنام SideKick که خیلی مینی مال هست. یک کراس آور خیلی ساده (فیلتر بالاگذر) با کابل داخلی کمتر از 10 سانتی متر و تنها یک درایور. صدا با سورس آنالوگ و یک Integrated با توان پایین دمو شد. Integrated ها در مقایسه با Pre Power و یک کابل واسط در حالت کلی مینی مال تر هستند و توان کمتر اونها باعث میشه طبقات کمتری داشته باشند و در مجموع مینی مال تر هستند (یکی از دلایل علاقه من به ASR هم همین مساله Integrated بودن هست که همه تحلیلگران میگویند Presence و Texture صدای این آمپلی فایر فوق العاده هست و Presence جزو شاخص هایی است که در حالت مینی مال حفظ میشود) . صدای Sidekick با سورس آنالوگ به گوش من خیلی جالب بود و من احساس میکردم این سیستم تنها به یک کابل کوتاه حداکثر 1.5 متری نیاز داره نه چیزی بیشتر. طول کابل کمتر هم یعنی مینی مال تر بودن و من اعتقاد خیلی زیادی دارم به اینکه تحت هر شرایط طول کابل باید زیر 1.5 متر (برای آمپلی فایر Stereo) و زیر یک متر برای Monoblock انتخاب بشه. من دوست دارم از این بحث چند نتیجه بگیرم. یکی اینکه گول سروصداها و تبلیغات رو نخوریم و وقتی شنیدیم بلندگویی 500 کیلو وزنش هست 2 متر ارتفاع داره و 10 تا درایور جا نخوریم چون صدای خوب ربطی به این چیزها نداره. برای انتخاب اول ببینیم چه موسیقی گوش میدیم و بدونیم هر طراح محدودیت هایی داره و انتظار نداشته باشیم سیستمی وجود داشته باشه که همه نوع موسیقی رو در بهترین حالت پخش کنه. سعی کنیم بیشتر در جهت کوتاه کردن و سادگی حرکت کنیم تا بزرگی و پیچیدگی. اگر یک بلندگوی 2way برای اتاق ما مناسبه به سمت 3way نرویم. خصوصا در قیمت های متوسط و پایین سعی کنیم تا حد ممکن سیستم رو مینی مال جمع کنیم و تنها در قیمت های بالا بسمت غیر مینی مال حرکت کنیم البته با دقت زیاد و شنیدن صدا و در نظر گرفتن همه پارامترها. در نهایت تنها یک جمله هست که فکر میکنم صد در صد درسته و میشه به عنوان قانون اون رو بپذیریم ، اینکه تنها ملاک ارزش گذاری برای سیستم ها احساس ماست نه چیز دیگه و ارزش یک سیستم تنها و تنها به میزان رضایت شنیداری من از اون برمیگرده و نه چیز دیگه. راستی یادم رفت بگم سه شرکت خیلی به این مفهوم اهمیت میدهند یکی 47 Lab و دیگری AudioNote و دیگری Pass Lab .طراح شرکت Pass Lab یکی از طراحانی هست که اعتقاد زیادی به مساله مینی مالیستی داره و اینجا گفتگویی با Stereophile داشته (حتما بخونیدش).
لینک های زیر شاید براتون مفید باشه :

http://www.high-endaudio.com/ (حتما بخوانید)

http://www.passlabs.com/

http://en.wikipedia.org/wiki/Minimalism

Read More

مفهوم مینیمالیست در طراحی – بخش ششم

شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
/ / /

تا الان اینگونه نتیجه گیری کردم که هر طراح بر اساس تجربه ای که دارد درکی از رابطه بین دو فضای شنیداری و ریاضی دارد. برخی از طراحان (مانند Pass Lab ، 47 Lab ، Spectral ، Solaja Audio ، تا حدی BAT) اعتقاد دارند برای اینکه شاخصهای مهم شنیداری دست نخورده بماند و ما بیشترین لذت را از صدا ببریم باید طول مسیر سیگنال را تا حد امکان کوتاه نگه داریم و مدارات واسط حداکثر سادگی را داشته باشند. به این نگاه Minimalism و به این افراد Minimalist در Audio Design میگویند. Minimalist ها اعتقاد دارند اون حس و حال موسیقی که مایه لذت شنیداری انسان میشود در سیستمهای پیچیده Complex از بین میرود و کوتاه تر کردن و ساده تر کردن مدارات بهترین راه حل برای به حداکثر رساندن Musicality یک سیستم هست. شاید این جملات را شنیده باشید:

>> Less is More

>> Only The Simplest Can Accommodate The Most Complex

>> The theory or practice in art or design of using the fewest and simplest elements to achieve the greatest effect

یکی از شاخص های بررسی یک سیستم نگاه کردن به آن از بعد میزان پیچیدگی است. یعنی ما میتوانیم پارامتری بنام سادگی تعریف کنیم که هر سیستمی را در مقایسه با دیگری از این بعد بسنجیم. سیستم ها نسبت به هم در طراحی ساده تر یا پیجیده ترند. مثلا مدارات ترانزیستوری با توان بالا از بیش از 8 طبقه مدار استفاده میکنند اما مدارات لامپی تنها از 2 یا 3 طبقه. بنابراین یک آمپلی فایر لامپی مدار ساده تری نسبت به یک آمپلی فایر ترانزیستوری دارد. هر چقدر تعداد طبقات کمتر و سیگنال صدا تا رسیدن به گوش ما مسیر کوتاه تری را طی کند میگوییم سیستم Minimal تر است. طراحی یک سیستم بشکل مینی مال مزایا و نیز محدودیت هایی دارد همانطور که با پیچیده تر شدن سیستم پارامترهایی بهتر و پارامترهایی هم بدتر میشود و ما همیشه در ازای بدست آوردن ممکن است چیزی را از دست بدهیم. مثلا وقتی یک بلندگوی Single درایور به ما یک Ambience Field پیوسته میدهد اما گسترش فرکانسی آن محدود هست ما سعی میکنیم با چند درایوری کردن و 3way کردن بلندگو گسترش فرکانسی را افزایش دهیم اما در عوض Coherency را به نسبتی از دست میدهیم. شما نمیتوانید همه پارامترها را با هم بهتر کنید و این کار حتی با افزایش خیلی زیاد هزینه هم کاملا تحقق پیدا نمیکند. مثلا من فکر نمیکنم در دنیا یک SolidState Power Amplifier بالای 500 وات توان باشد که Immediately یک آمپلی فایر لامپی SET با توان 8 وات را داشته باشد. از نظر من محال هست حتی اگر قیمت تمام شده آمپلی فایر 500 واتی بالای 100 هزار دلار باشد این آمپلی فایر هم گسترش ، ریتم و دینامیک یک Solidstate خوب را داشته باشد و هم Immediately ، Presence و Texture آمپلی فایر لامپی را. عمر های فای من به گذشته قد نمیدهد که بدانم چه اتفاقاتی افتاد و چرا طراحی سیستمها بیشتر بسمت Complex رفت اما حدس من به دو چیز برمیگردد. یکی اینکه سیاستهای حرکت های فای در دنیا تابع بازار (منظورم جایگزینی ایده ال گرایی با افزایش سود هست) بوده تا ایده ال گرایی انسان و دوم متنوع شدن انواع موسیقی و استرینگهای صداست. البته میشه دلیل سومی هم مبنی بر عدم صلاحیت شرکتهای های فای آورد که این مقوله سوم تا حدی در مقوله اول میگنجد. در ابتدا همه چیز ساده بود یک سورس آنالوگ و یک بلندگوی هورن. بعد کم کم پیچیدگی شروع شد. آنالوگ شد دیجیتال و سیگنال دو مسیر به مسیر حرکتش اضافه شد یکی مسیر تبدیل به دیجیتال AD و دومی مسیر دیجیتال به آنالوگ DA که این افزایش مسیر کیفیت سیگنال رو کاهش داد و من با تجربه ای که تاکنون داشتم فکر میکنم دیجیتال یکی از غلط های بزرگی بود که صنعت های فای توسط سونی و فیلیپس کرد. من سی دی Audio رو در دستگاه 50 هزار دلاری dCS Scarlatti شنیدم و فکر میکنم dCS در بالاترین حد ممکن دقت صدا رو پخش میکرد اما صدا شاخص دیجیتال داشت و از آنالوگ فاصله داشت. خب الان دیجیتال شده SACD و DVD-A اما هنوز هم بسیاری شنوندگان حرفه ای معتقدند Reality صدای آنالوگ رو هیج CD دیجیتالی نداره. بلندگوها از حالت Single Driver بسمت چند درایوری رفتند و مساله کراس آور و طولانی شدن طول کابل متصل به درایور پیش آمد. آیا بلندگوهای بزرگ و 4Way همه مشکلات رو حل کردند؟ از نظر من نه و در بسیاری از مواقع این بلندگوها خیلی چیزهای خوب رو از صدا کم کردند. مدارات ترانزیستوری با توانهای بالا و تعداد طبقات زیاد ترانزیستور جای لامپ رو گرفتند اما هنوز هم نتوانستند در همه شاخص ها به لامپ برسند و حتی در قیمت های خیلی بالا خیلی راحت ما Bloom صدای یک SET ارزان رو به یک آمپلی فایر Solid صد هزار دلاری ترجیح میدهیم. وقتی دیجیتال پیشرفت کرد کم کم پردازشهای دیجیتال مانند Upsampling و الگوریتمهای ریاضی خاص در DSP ها مورد توجه قرار گرفتند و مسیر سیگنال پیچیده تر از قبل شد. رابرت هارلی در تحلیل سورس دیجیتال Esoteric مینویسه با استفاده از فیلترهای دیجیتال شاخص هایی خوب و شاخص هایی هم مانند Presence بدتر میشه. کمپانی هایی مثل AudioNote ، Zanden ، 47 Lab و Goldmund اعتقاد دارند تا حد ممکن باید از پیچیدگی و پردازش اضافی پرهیز بشه خصوصا وقتی نخواهیم خیلی هزینه کنیم. با چند درایوری شده کرآس آورها هم پیچیده تر شدند و مدارات آنها پیچیدگی مسیر سیگنال رو افزایش داد. پاسخ فاز خراب شد و الانا دارند فکر میکنند این مشکل رو چگونه حل کنند. کابلها هم بخاطر طول زیاد بالای یک متر مجبور شدند از یک شبکه سلفی خازنی (جبرانساز) استفاده کنند تا سیگنال در طول مسیر بهتر منتقل بشه اما این جبران سازها مشکلات خاص خودشان را داشتند و برخی شاخص ها را به نسبت خرابتر کردند. برای جریان دهی بیشتر Class A ها شدند Class A/B و مدارات Push Pull بشکلی دیگر بر صدا تاثیر گذاشتند. ما midrange رو از دست میدادیم و بجایش کنترل ، دینامیک و گسترش فرکانسی میگرفتیم. یه جورایی لطافت و نرمی رو با قدرت و صلابت معامله میکردیم. بازار به Complex بیشتر گرایش داشت چون میتونست هر روز از یک تکنولوژی جدید و هر روز از یک تغییر احمقانه حرف بزنه و به شکل بهتری پول بیشتری به جیب فروشندگان منتقل کنه. شعارهایی مثل گسترش فرکانسی از 10 هرتز تا بالای 40 کیلوهرتز با استفاده از 5 تا درایور، توان 500 وات به 8 و 1000 وات به 4 با استفاده از 50 تا ترانزیستور موازی و … استفاده از الگوریتمهای پردازش دیجیتال و … THD زیر 0.00009 درصد با استفاده از فلان تکنولوژی و …

این وسط شرکتهایی هم سعی کردند بشکل صحیحی تغییر ایجاد کنند و اینطور نباشه اگر شاخصی بهتر میشه دیگر شاخص ها آسیب جدی ببینند و در نهایت محصول جدید با یک بالانس بهتر نسبت به قبل قرار بگیره و Musicality افزایش پیدا کنه. ژاپنی ها بیشتر در این مسیر بودند و به گوش انسان اهمیت بیشتری میدادند. آنچه من با تجربه اندکی که داشتم بر من مشخص شد این بود که با پیچیدگی سیستم پارامترهای Macro مانند دینامیک ، ریتم ، گسترش فرکانسی ، Slam ، Detail بهتر میشد اما در مقابل پارامترهایی در مقیاس Micro مانند Texture ، Immediately ؛ Presence ، Naturalness و لطافت کمتر میشد. بعبارتی پیچیدگی در مقیاس Macro صدا رو بهتر میکنه اما در مقیاس Micro اون ظرافت و لطف موسیقی رو کاهش میده و از نگاه من Musicality (به گوش خودم) کمتر میشه حتی در قیمت های بالا. حرکت در مسیر مینی مال سخت تر است و رسیدن به یک بالانس بهتر با حفظ سادگی و خراب نکردن پارامترهای Musical کار ساده ای نیست. من نمیگویم یک سیستم غیر مینی مال 100 میلیونی (با فرض اینکه این 100 میلیون واقعی باشد و هزینه تمام شده همین قدر باشد) صدای بدتر و غیر میوزیکال تری به نسبت یک سیستم مینی مال یک میلیونی دارد اما میدانم اصل طراحی باید بر اساس سادگی و حس شنیداری باشد و زیاد شده نه من بلکه خیلی ها در دنیا صداهای چند صد میلیونی شنیده اند اما راضی نشده اند اما از صدای یک Single Driver با یک SET لذت برده اند. دنیای امروز که ما در آن زندگی میکنیم برخلاف سروصداهایش چندان دوست داشتنی و صادق نیست و اصولا من و شما باید هوشیار باشیم.


 

Read More

مفهوم مینیمالیست در طراحی – بخش پنجم

سه شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۶
/ / /
Comments Closed

در بخش قبلی در مورد Matching نوشتم و اینکه میشه با جمع کردن صحیح صدا رو به سمتی که دوست داریم ببریم. در مورد Matching تجربه هایی دارم که بعدا بیشتر به اونها میپردازم اما همین قدر بگم که Matching کار خیلی راحتی نیست و استفاده از برندهای مختلف برای رسیدن به یک صدای بالانس و دلخواه زمان بر و مشکل تر است در مقایسه با خرید تمام کامپوننت ها از یک کمپانی. خصوصا این مساله زمانی بیشتر خودش رو نشون میده که Neutrality و Resolution سیستم بالا باشه.

هدف از طراحی یک سیستم Musical این است که طراح به نقطه ای که در نظر دارد نزدیک شود یعنی طراح باید اول از همه بداند چه صدایی میخواهد و دوم اینکه به چه شکل به این هدف نزدیک شود. ما دو چیز در اختیار داریم ، یکی مدل تقریبی مدار که بر اساس ریاضیات آنرا بیان میکنیم و دیگری حس شنیداری. به نظر میرسه هر چقدر هم مدل ریاضی مدار الکترونیکی دقیق تر هم میشود ما از حس شنیداری بی نیاز نمیشویم و از نگاه من همواره گوش باید مرجع قضاوت قرار گیرد. در طراحی عده ای سعی میکنند مرجع رو پاسخ الکترونیکی مدار قرار بدهند (مثلا کاهش THD مدار و …) و بر اساس این مدل به ایده ال نزدیک شوند و عده ای تاکید بیشتر بر شنیدن صدا دارند و مرجع آنها گوش انسان هست (یعنی تعریف ایده ال بر اساس پارامترهای شنیداری انجام میشود نه پاسخ آزمایشگاهی) اما سعی میکنند با درک رابطه پارامترهای شنیداری با پارامترهای ریاضی به یک طراحی خوب برسند. برخی مانند کمپانی GoldMund سوئیس تنها و تنها دقت آزمایشگاهی مدار را مرجع بهتر بودن میداند اما یک کمپانی مثل Zanden Audio به صدا گوش میدهد و بر اساس قضاوت گوش به جلو میرود. مهمترین عامل موفقیت یک طراح اینست که در طی تجاربی که بدست می آورد بفهمد رابطه بین پارامترهای مدل الکترونیکی مانند فیدبک منفی با پارامترهای حس شنیداری مانند ریتم چیست. هر چقدر طراح تجربه بیشتری داشته باشه و بیشتر ارتباط این دو فضا را درک کرده باشه بهتر میتونه سیستمی طراحی کنه که هم قیمت مناسب تری داشته باشه و هم Musical تر باشه. بنظر میرسه تعداد طراحان حرفه ای که شناخت خوبی از ارتباط این دو فضا دارند خیلی زیاد نیست و بیشتر کمپانی ها حرف تازه ای در طراحی نمیزنند و بیشتر کامپوننتهای بازار مدارات مشابه ای دارند تنها با المانهای متفاوت. هنوز هم درک رابطه این دو فضا کاملا آشکار و مشخص نیست و طراحان همواره درک نسبی و غیر کاملی از ارتباط این دو فضا دارند. برخی معتقدند صدای بهتر با افزایش پهنای باند و Slew Rate در بار کامل امکانپذیرهست (مثل Spectral و FM Acoustic و Goldmund) برخی معتقدند باید THD به حداقل ممکن برسد (مثل Halcro) ، برخی فکر میکنند فیدبک منفی کمتر مهمترین عامل هست (مثل Krell و Dartzeel) و… . هنر طراح از نگاه من اساس کار هست و انتخاب المانها (مثل خازن و مقاومت و …) در اهمیت پایین تر قرار دارد ، یعنی توپولوژی مدار اهمیت بیشتری دارد تا خود المانهای مدار. یک طراح خوب میداند بهتر میداند چگونه با یک هزینه محدود سیستم را Compromise کند اما یک طراح غیر حرفه ای تنها بفکر استفاده از المانهای گران تر و دقیق تر هست و برای همین هست شما در بازار کمپانی هایی را میبینید که قیمت های آنها خیلی بالاست اما صدای آنها به اندازه قیمت شان ارزش ندارد و صدای بیشتر آنها تفاوت شاخص چندانی نداشته و حرف تازه ای هم برای گفتن ندارند. اصولا طراح درست حسابی که حرف تازه ای برای گفتن داشته باشد کم هست و بیشتر کمپانی های تجاری بیشتر وقت و انرژیشون صرف تبلیغات و مشتری جمع کردن میشه تا تحقیقات . بنظر میرسه در دنیا ژاپنی ها بیشتر به حس شنیداری اهمیت میدهند تا پاسخ آزمایشگاهی و البته این حرف کاملا کلی است و استثنا زیاد داره اما به نظر من اینطور میاد و صدای کامپوننتهای اونها ملایم و Human Like تر هست.

Read More

مفهوم مینیمالیست در طراحی – بخش چهارم

چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶
/ / /
Comments Closed

در بخش سوم به مسیر تکامل یک برند اشاره کردم و بد نیست الان در مورد مساله Matching با کمک گرفتن از این نمودارها اشاره ای داشته باشم. در مورد اشکال باید بگویم هم شاخص برندها و هم منطق نمایش آنها واقعی و درست نمیباشد و این نمودارها تنها برای بیان مطلب و روشن شدن مساله ارائه شده اند.

match.jpg

در شکل بالا فرض شده ما دو پارامتر در صدا داشته باشیم و دو کامپوننت Krell و ML هر کدام خصوصیت خود را داشته باشند. با جمع کردن دو کامپوننت صدای نهایی از ایده ال فاصله بیشتری میگیرد و در نقطه دورتری از مبدا قرار میگیرد. دلیل این مساله اینست که سیگنال صدا در هر طبقه یک افت کیفیتی دارد و از نظر برخی از Audiophile ها کاهش کیفیت کامپوننت ها در هم ضرب میشود. مساله چگونگی کاهش کیفیت خیلی ساده نیست اما من برای سادگی در شکل فرض کردم صدای نهایی جمع برداری دو کامپوننت هست. همانطور که میبینید صدا ، هم در فاصله دورتری از نقطه Neutral (نقطه ایده ال) قرار گرفته و هم شاخص صدای نهایی با شاخص صدای دو کامپوننت Krell و ML تفاوت دارد. فرض کنید سلیقه شنیداری شما به گونه ای باشد که صدای Krell را بیشتر دوست داشته باشید و سیستم را با تلفیق ML و Krell جمع کنید مسلما صدا از راستای بردار Krell که مورد علاقه شما فاصله میگیرد و ممکن است ترجیح دهید از یک Pre Amplifier Krell استفاده کنید تا بیشتر از صدا لذت ببرید. ممکن است سلیقه شما صدایی مابین بردار Krell و ML را بپسندد که در اینصورت جمع کردن دو کامپوننت با هم انتخاب کاملا درست و مناسبی برای شماست. مفهموم Matching از نگاه من اینست که شما کامپوننتهایی را انتخاب و با هم جمع کنید که در نهایت صدا در نقطه ای قرار گیرد که با سلیقه شنیداری شما و نوع موسیقی که بیشتر میشنوید سازگارتر باشد. همانطور که در شکل میبینید با انتخاب کامپوننتها میتوان صدا رابسمت دلخواه هدایت کرد و این مساله در جمع کردن سیستم از نگاه من فوق العاده مهم هست. بارها اتفاق افتاده که از یک سیستم Match در قیمت پایین لذت بردم اما از یک سیستم خیلی گران که صدای کامپوننتهای آنها به گوشم با هم هم خوانی نداشت لذت نبردم. هر کامپوننتی برای ورود به خانه شما باید امتحان سازگاری اش رو با صدای دیگر کامپوننتهای که دارید پس بده و به هیچ وجه من پیشنهاد نمیکنم چشم بسته یکسری کامپوننت گران و یا حتی ارزان رو با هم جمع کنید. متاسفانه بازار تنها و تنها به فکر سود و فروش بیشتر هست و بیشتر شرکتها سعی میکنند همه چیز بسازند تا از بقیه جا نمونند و هر کدام از اونها تاکید داره همه کامپوننتها رو از همون شرکت بخریم و کمتر دیده شده شرکتی در مورد سازگاری با دیگر کامپوننت ها حرفی بزنه. تا اونجایی که من میدونم نه شرکتهای سازنده به این مسائل اهمیت میدن و نه Dealer ها و اگر هم Dealer ها چیز ای رو پیشنهاد کنند از بین برندهایی که خودشون میارند پیشنهاد میدهند و نه از برندهایی که دیگران وارد میکنند. در ایران هم وضع به همین صورت هست و من ندیدم تا بحال Dealer ای کامپوننت Dealer دیگری رو پیشنهاد بده. فضای بازار یک فضای خاص با پارامترهای خودش هست و شایدم نشه خیلی انتظار داشت یک فروشنده به ما کمک کنه از بین همه کامپوننتهای بازار به یک Setup خوب برسیم اما من دوست دارم Audiophile ها در ایران خودشون با تجربه بیشتر صدا بتوانند بهتر انتخاب کنند.

Read More

مفهوم مینیمالیست در طراحی – بخش سوم

پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
/ / /

در بخش دوم نشان دادم سه پارامتر هنگام ارزش یابی یک صدا مهم هست. یکی نوع موسیقی که میشنویم ، دیگری سیستمهایی که از لحظه صدابرداری تا لحظه شنیده شدن از طریق سیستم صوتی نقش دارند (شامل فضای آکوستیکی ضبط و میکروفن و کابل میکروفن و رکوردر و … و نهایتا سیستم صوتی خانه ما و آکوستیک خانه ما) و ساختار سوم سلیقه شنیداری ماست. در مورد نوع موسیقی باید بگویم هر سیستمی نقاط قوت و ضعف خودش را دارد هر چند اکثر سیستمها رنج وسیعی از انواع موسیقی را بخوبی پخش میکنند اما هر کدام در یک نوع خاص موسیقی توانایی بیشتری دارند. مساله ای که وجود دارد اینست که هر یک از برندها نگاهی خاص در طراحی دارند و هنگام طراحی شاخص هایی که بیشتر مورد نظر آنهاست را در طراحی لحاظ میکنند. به عبارت دیگر هر کامپوننت صوتی در یک نقطه خاص در فضای n بعدی پارامترهای صدا قرار دارد و از نقطه ایده ال به شکلی فاصله دارد. هر چقدر طراح از قطعات بهتر و گران تری استفاده کند Neutrality سیستم افزایش یافته و آن کامپوننت در نقطه نزدیکتری نسبت به نقطه مبداء (نقطه ایده ال) قرار میگیرد. به شکل زیر نگاه کنید :

brands.jpg

گراف شکل بالا واقعی نبوده و تنها برای نشان دادن تفاوت طراحی ها مثالی آوردم. در این شکل نشان داده شده که مدلهای Krell و Linn چگونه تکامل می یابند و هر کدام از چه مسیری به نقطه ایده ال نزدیک میگردند. چون هر برندی طراحی خاص خودش را دارد و در قیمت های بالاتر بیشتر قطعات الکترونیکی استفاده شده در آنها بهتر میشود و توپولوژی طراحی تغییرات چندانی ندارد لذا تقریبا مسیر حرکت هر برند بسمت ایده ال نسبتا مشخص و معلوم هست. برای همین هست که هر وقت صدای Krell را میشنویم در حالت Blind میتوانیم حدس بزنیم این صدا صدای Krell هست و کلا شاخص صدای هر برندی تقریبا مشخص هست. هر چقدر قیمت کامپوننت های یک برند افزایش یابد خیلی شاخص صدایش تغییرات ندارد و تنها Neutrality صدا بیشتر میشود. البته این مساله قانون کلی نیست و من آنرا بر حسب تجربیاتی که تا بحال داشتم نوشتم. در شکل بالا Linn از یک مسیر دیگر به ایده ال نزدیک میشود و طراحی اش با Krell فرق دارد و هر چقدر هم قیمت هر کدام از برند ها بالاتر رود باز صدایشان با هم تفاوت خواهد داشت. هر کاربری باید بفهمد تابع سلیقه شنیداریش چه مسیری را بیشتر دوست دارد بعد بسمت انتخاب کامپوننت برود. با شناخت سلیقه خودمان میتوانیم در قیمت های پایین تر و معقول تر به نتیجه خیلی خوبی برسیم در حالی که بدون شناخت سلیقه شنیداری ممکن است 500 هزار دلار هزینه کنیم اما به اندازه هزینه ای که کردیم از صدا لذت نبریم. چقدر خوب میشد اگر به گوشمان اعتماد میکردیم و تنها حس شنیداری را ملاک انتخاب یک سیستم قرار میدادیم. چه بسا ممکن است گوش ما از صدای یک سیستم خیلی متوسط لذت زیادی ببرد و نیازی نباشد درگیر هزینه های زیاد شویم.

Read More

مفهوم مینیمالیست در طراحی – بخش دوم

سه شنبه ۴ دی ۱۳۸۶
/ / /

در بخش اول مفهوم تحلیل یک ساختار را بررسی کردم و نتیجه گرفتم هر ساختاری را میتوان بر اساس یک فضای متعامد شرح داد و تحلیل نمود. سیستم صوتی ساختار صدا را دستکاری کرده و ما سعی میکنیم برای طراحی سیستم Musical تر بفهمیم صدا چه اجزایی دارد و سیستم ها چگونه این اجزاء را تغییر میدهند ، با دانستن چگونگی اثر سیستم بر روی اجزای صدا میتوان فهمید چگونه طراحی کنیم تا سیستم اثر کمتری بر روی ساختار صدا داشته باشد و این دستکاری اثر کمتری بر روی لذت شنیداری بگذارد. هر کامپوننت های فای خصوصا بلندگوها در هر کلاس قیمتی (حتی بالای 500 هزار دلار) بر روی صدا اثر میگذارند و به شکلی اجزای ساختار صدا را تغییر میدهند مثلا شفافیت را کاهش میدهند ، گاهی ریتم صدا را در ضربات خراب میکنند ، از Harmonic Richness میکاهند ، فرکانسهای ناحیه Bass را محدود پخش میکنند و … این تفکر رو باید کنار گذاشت که ما سیستم ایده ال داریم و اگر 500 هزار دلار خرج کنیم دیگه به اون چیزی که باید رسیدیم نه؟! حتی در قیمت های خیلی بالا صدای کامپوننت ها با هم تفاوت دارد و صدای یک آمپلی فایر 70 هزار دلاری MBL با یک آمپلی فایر 50 هزار دلاری FM Acoustics فرق دارد. این فرق اونقدر زیاد هست که یک شنونده کاملا غیر حرفه ای آنرا براحتی در کمتر از یک دقیقه شنیدن صدا تشخیص دهد. دلیل این مساله اینست که هر کامپوننت در هر کلاس قیمتی اجزای صدا را بشکلی خاص تغییر میدهد و ساختار صدا یک پارامتر ندارد که همه کامپوننت ها بر روی یک پارامتر اثر بگذارند. همیشه در بازار این نگاه القا میشه که کدوم بهتره کدوم بدتره (مثلا Gryphon بهتره یا Krell) و کدوم کامپوننت یا تکنولوژی (مثلا لامپ بهتره یا ترانزیستور و یا Class A بهتره یا Class A/B) صدای بهتری داره. این نگاه غلط به این مساله بر میگرده که ما فراموش میکنیم ساختار صدا یک جزء نداشته و اجزای مختلفی دارد و تاثیر سیستمها بر صدا شامل تاثیر بر تک تک اجزای صدا میشود و برای همین صدای کامپوننت ها با هم از جهات مختلفی فرق داره و ما نمیتوانیم در حالت کلی بگوییم کدام بهتر و کدام بدتر هست مگر اینکه بردار ایده ال را در فضای متعامد تحلیل صدا مشخص کنیم. درک این مساله باعث میشه کمی اون حالت اگه 100 میلیون داشتم به صدای خوب میرسیدم تعدیل بشه و ما نگاه منطقی تری به مساله صدا داشته باشیم. فرض کنید در فضای شنیداری ما تنها سه پارامتر شفافیت ، ریتم و بافت داشته باشیم و هر کامپوننتی به اندازه ای خاص هر یک از سه پارامتر رو از ایده ال دور کنه مثلا Krell به اندازه 3 واحد پارامتر شفافیت را کاهش میدهد و 2 واحد بافت صدا را از ایده ال دور و 1 واحد ریتم صدا را تغییر میدهد. آمپلی فایر لامپی Lamm در مقایسه 1 واحد شفافیت را کم میکند ، 1 واحد بافت صدا را تغییر میدهد و 4 واحد ریتم صدا را خراب میکند. آیا میشه گفت کدوم بهتره کدوم بدتره؟ مسلما نه و برای ارزش یابی باید ببینیم به چه موسیقی هایی گوش میدهیم و به چه پارامترهایی گوشمان حساس تر هست. حتما انتخاب و ارزش گذاری آدمها متفاوت خواهد بود و هر کس بر اساس موسیقی ای که میشنود و سلیقه شنیداریش انتخاب خاص خودش را خواهد داشت. در حالت واقعی تعداد پارامترهای شنیداری خیلی زیاد هست و به همین نسبت تنوع صداها هم خیلی زیاد هست. تنوع صدا در همه بخشها (مانند DAC و Pre و…) وجود دارد و بلندگوها در این حلقه بیشترین تفاوتها را با هم دارند. ما در عمل برای پارامترهای شنیداری یک فضای n بعدی داریم اما برای سادگی در بیان مطلب فرض میکنیم صدا تنها دو پارامتر دارد یکی Micro Dynamic و یکی Macro Dynamic. به شکل زیر نگاه کنید :

graph.jpg

در شکل بالا یک نقطه ایده ال داریم که در مبداء مختصات قرار داره و فرض شده در این نقطه اثر سیستم بر دو پارامتر Micro و Macro صفر هست. هر چقدر از مبدا مختصات فاصله بگیریم یعنی اثر سیستم بر روی آن پارامتر صدا بیشتر شده و آن شاخص صدا کاهش کیفیت داشته است. مثلا در این شکل MBL بهترین پاسخ را در پارامتر Macro Dynamic دارد و ARC بدترین پاسخ را در پارامتر Macro dynamic و یا Tenor بهترین پاسخ را در شاخص Micro دارد و Sim Audio بدترین پاسخ را در شاخص Micro (این برندها رو اینجا تنها برای ذکر مثال آوردم و در عمل این گراف واقعیت ندارد). همانطور که میبینید هر کامپوننتی بشکلی از نقطه ایده ال فاصله دارد و هیچکدام آنها مثل هم نیستند. در مساله صدا ما دو ساختار دیگر هم داریم که بهمراه ساختار سیستم صوتی (البته قسمت صدابرداری تا مسترینگ یک رکورد را من اینجا جزو سیستم صوتی فرض کردم) نتیجه نهایی را برای حس شنیداری تعیین میکند. این دو ساختار عبارتند از ساختار موسیقی ای که گوش میدهیم و دیگری ساختار شنیداری انسان. هر موسیقی یک ساختار خاص دارد که میتوان به آن از دریچه شاخص های فضای شنیداری نگاه کرد. مثلا بخش آوازی موسیقی سنتی ایران (در صورت اجرا با سازی مانند تار) یک صدای حسی با Macro Dynamic کمتر در مقایسه با موسیقی متال هست و در مقابل لطافت ، حس و Micro Dynamic بیشتری در مقایسه با موسیقی متال دارد. هر نوع موسیقی هنگام اجرا با یک ساز یک سیگنال صوتی خاص تولید میکند که این سیگنال را میتوان بر فضای شنیداری ترسیم نمود. به شکل زیر نگاه کنید :

music.jpg

به شکل بالا نگاه کنید ، البته این شکل ربط منطقی درستی نداره چرا که مفهوم نقطه ایده ال یا مبدا برای انواع موسیقی بی معنی است و این شکل تنها برای اینه که نشون بدیم که هر موسیقی در مقایسه با دیگری شاخص های فضای شنیداری اش چگونه هست. باز هم تاکید میکنم این شکل و انواع موسیقی که در آن نشان دادیم واقعیت و منطق درستی ندارد و تنها برای اینست که یه ایده ای داشته باشیم. در این شکل موسیقی های آرامتر Macro کمتر و Micro بیشتری دارند و موسیقی های پرهیجان Micro کمتر و Macro بیشتری دارند. طبیعتا در این حالت اگر موسیقی متال را با سیستم صوتی MBL بشنویم لذت بیشتری خواهیم برد تا اینکه آنرا با سیستم صوتی Tenor بشنویم چرا که MBL توانایی های بیشتری در Macro دارد و موسیقی پر تحرکی مانند متال را بهتر پخش خواهد کرد و در مقابل سیستم Tenor موسیقی حسی در دستگاه دشتی را بهتر پخش خواهد کرد چرا که توانایی هایش در Micro از MBL بیشتر هست. برای همین است که یکی از شاخص های مهم انتخاب سیستم مشخص کردن نوع موسیقی ای است که شنونده میشنود. نمیتوان انتظار داشت یک سیستم در همه ابعاد از همه سیستمها به ایده ال نزدیکتر باشد و همیشه مساله نوع موسیقی باید در انتخاب سیستم بعنوان یک پارامتر لحاظ شود. تجربه خیلی جالبی در خانه دوست بسیار خوبم مهندس پوینده داشتم که این ادعا را ثابت میکرد. ایشان برای من با دو نوع بلندگو (ریبون و درایوری) و دو نوع تکنولوژی (ترانزیستور و لامپ) در چهار حالت تست بسیار جالبی گرفتند که نشان میداد هر نوع موسیقی با یکی از آن حالت ها بهتر جواب میداد و در نهایت به من گفتند نمیشه تنها با یک سیستم (درهر کلاس قیمتی) همه موسیقی ها رو در بهترین حالت بشنویم بلکه هر سیستمی توانایی های خاص خودش رو در پخش یک نوع موسیقی خاص داره. نتیجه اینکه در ارزش یابی نهایی برای لذت شنیداری ما تنها خود سیستم مطرح نیست بلکه نوع موسیقی ای که با آن میشنویم هم مطرح هست. ساختار دومی که بیشتر کاربران آنرا اصلا در نظر نمیگیرند سلیقه شنیداری هست. ساختار شنیداری ما آدمها با هم فرق دارد و گوش هر یک از ما حساسیت خاصی به هر یک از پارامترهای صدا دارد. مثلا گوش من به ریتم حساس هست و از Coloration لامپ اصلا خوشش نمی آید اما گوش دوستم رضا به ریتم حساسیت کمتری دارد و از صدای لامپ خوشش میاد. به شکل زیر نگاه کنید :

user.jpg

در شکل بالا تابع سلیقه شنیداری یک انسان برای دو شاخص Macro و Micro ترسیم شده به این معنی که در هر نقطه بر روی این صفحه مانند A شخص Audiophile یک میزان لذت شنیداری دارد. در مناطق تاریکتر لذت شنیداری بیشتر است و در نقاط روشن تر که از مبدا فاصله میگیرد لذت شنیداری کمتر است. در این شکل من یک توزیع نا متقارن از میزان سیاهی و سفیدی قرار دادم تا نشان دهم سلیقه هر شخصی ممکن است اینطور باشد که حتی با نزدیکتر بودن یک نقطه (مانند C) به نقطه ایده ال (مبدا مختصات) لذت شنیداری کمتری از یک نقطه دورتر مانند B داشته باشد. دلیل این مساله همان شکل تابع حساسیت شنیداری ماست. در شکل بالا نشان داده شده گوش این شنونده به Macro صدا حساسیت بیشتری دارد تا به Micro صدا و در نقاطی مانند B گوش از صدا بیشتر لذت میبرد تا در نقاطی مانند C در حالی که نقطه C از نقطه B به مرکز مختصات نزدیکتر است و احتمالا قیمت اش نیز بیشتر هست. دلیل اینکه برخی صدای لامپ را از ترانزیستور بیشتر دوست دارند و یا صدای آنالوگ را از دیجیتال حتی با فرض Neutral تر بودن دیجیتال از آنالوگ و ترانزیستور از لامپ هم همین هست. تابع حساسیت شنیداری ما به پارامترهای صدا ساده نبوده و پیچیده میباشد و Neutral تر بودن (Neutral تر یعنی به نقطه ایده ال در شکل نزدیکتر بودن) به معنی Musical تر بودن نیست.

Read More

مفهوم مینیمالیست در طراحی – بخش اول

شنبه ۱ دی ۱۳۸۶
/ / /
minimalist.jpg

در مورد طراحی سیستمها بحثی بنام Minimalist Audio Design داریم که از نگاه من درک آن کمک زیادی به ما میکند تا رویکرد بهتری داشته باشیم به مساله صدای سیستمهای صوتی. بیشتر Audiophile ها برای تصور اینکه یک کامپوننت چقدر خوب هست به Specification و یا Measurement ها متوسل میشوند، برخی به قیمت ها نگاه میکنند ، برخی به تعداد ستاره های مجلات و تحلیل ها و برخی هم مثل دوست خوبم Tony تنها و تنها به صدا گوش میدهند. قرار هست در سایت بنویسم به چه دلایلی Specification ها و Measurement ها نباید خیلی مورد توجه قرار گیرد که تاکنون وقت نشد اما در آینده حتما با دلایلی روشن در موردش خواهم نوشت اما همینقدر بگویم که تنها چیزی که غیر از تجربه شنیدن مستقیم صدا خیلی در نگاه من به مساله صدا تاثیر داشت درک مفهوم مینی مالیستی بود. جواب خیلی از پرسشها رو در ذهنم گرفتم و فهمیدم چرا ممکنه برخلاف ادعای خیلی از کمپانی ها که در تبلیغاتشون روی چیزهای خاصی تاکید میکنند سیستمی خیلی گران و دقیق باشه اما صداش دوست داشتنی نباشه و سیستمی ارزان و غیر دقیق تر باشه اما صداش شنیدنی تر و راحت تر باشه. یه جورایی درک این مفهوم کمکم کرد ذهنم اسیر تبلیغات بازار نشه و نگاه بهتری به کامپوننت ها داشته باشم.

در مورد این بحث زیاد نوشتم برای همین لازم دیدم کل مطالب رو در یک پست قرار ندهم تا شما احساس خستگی نداشته باشید.

اگر یادتان باشد قبلا ساختار را تعریف کردم و مثالهایی آوردم مثل یک قطعه موسیقی ، یک اثر هنری ، یک سیگنال الکتریکی ، یک ساختمان ، یک گل و هر آنچه که با انسان در ارتباط هست و بر انسان تاثیر میگذارد. یک ساختار از مجموعه اجزایی تشکیل میشود و بشکلی با دیگر ساختارها در ارتباط هست. مثلا یک قطعه موسیقی را میتوان یک ساختار فرض نمود که از مجموعه نت ها با فواصل مشخص تشکیل شده است. یک سیستم صوتی یک ساختار هست که از مجموعه المانهای الکترونیکی و الکتروآکوستیکی ساخته میشود و یک طراحی خاص دارد. هر ساختار اجزایی دارد و ما میتوانیم آنرا بر اساس اجزایش مورد بررسی قرار دهیم. بهتر است در ابتدا کمی در مورد مدلسازی در ریاضیات بنویسم تا نگاه بهتری داشته باشیم به مساله تجزیه و تحلیل یک ساختار. در ریاضیات ما ساختارهای واقعی را مدلسازی میکنیم ، مثلا وقتی یک قطعه موسیقی در حال پخش هست یک موج صوتی متغییر در فضا پخش میشود که ما آنرا توسط یک تابع پیوسته بنام X در حوزه زمان بیان میکنیم. تابع X در ریاضیات را میتوان مورد بررسی و تجزیه تحلیل قرار داد و ما برای این کار میتوانیم از توابع متعامد استفاده نماییم. اگر یادتان باشد در ریاضیات دبیرستان ما یک بردار در فضای سه بعدی را به سه بردار پایه تصویر میکردیم و آن بردار را بصورت حاصل جمع سه بردار پایه مینوشتیم. سه بردار پایه در جهات x و y و z بودند و البته میتوانستیم غیر از این سه بردار سه بردار دیگر متعامد تعریف کنیم مانند بردارهای فضای کروی که شامل دو زاویه و یک اندازه میشد. یعنی هر بردار دلخواه را میتوانستیم بصورت حاصل جمع سه بردار متعامد بنویسیم. در ریاضیات توابع را هم میتوان بصورت حاصل جمع توابع متعامد نوشت و ما توابع متعامد متفاوتی داریم مانند توابع فوریه ، توابع بسل ، چبی چف و … ما در تحلیلهای مربوط به سیگنال الکتریکی از توابع متعامد فوریه استفاده میکنیم چرا که با استفاده از آنها تغییراتی که یک سیستم بر روی سیگنال ایجاد میکند (معادلات دیفرانسیل خطی) را بهتر میتوانیم تحلیل نماییم. تا اینجا نتیجه گرفتیم میشود یک تابع را بر اساس یک سری توابع متعامد نوشت اما ربط این بحث به مساله ساختارها از نظر من اینست که هر ساختاری را همانند توابع ریاضی میشود با مدلسازی بر اساس اجزایش شرح داد. کافیست ما یک فضای متعامد برای تحلیل یک ساختار پیدا کنیم. چون چندین فضای متعامد میتوانیم داشته باشیم لذا یک ساختار رامیتوان از چند منظر (چند فضای متعامد) مورد بررسی قرار داد. سیستمهای صوتی بر روی ساختار صدا تاثیر میگذارند و ما میتوانیم به چند شکل این تاثیر را مورد بررسی قرار دهیم. یکی فضای فرکانسی فوریه هست که یک سیستم صوتی را بر اساس اجزایش (سلف و خازن و …) مدل میکنند و پاسخ سیستم را در این فضا بیان میکنند. مثلا میشنویم پاسخ فرکانس دامنه این بلندگو تا 25 کیلو هرتز هست و معنی آن اینست که بلندگو نمیتواند یک سیگنال سینوسی با فرکانس بیش از 25 کیلو هرتز را بدون تضعیف دامنه پخش کند. پاسخ سیستم با مدلسازی الکترونیکی یک روش برای درک مشخصات یک سیستم هست که از نظر Objectivist ها مدل کاملی بشمار میرود. فضای متعامد دیگری که از طریق آن میتوان اثر سیستم را بر ساختار صدا تحلیل کرد حس شنیداری است که بردارهای آن همان ادبیات های فای میباشد. یعنی ما آنچه از صدا درک میکنیم با پارامترهایی چون Timing ، بافت صدا ، Soundstage و … توضیح میدهیم. این فضا مورد علاقه Subjectivist ها میباشد. در این حالت ساختار صدا اجزایش میشود ریتم ، شفافیت ، تصویر صدا، جداسازی، Ambinece و در کل همه پارامترهایی که برای توصیف صدا بکار میرود. Objectivist ها به فضای فوریه و مدلسازی الکترونیکی علاقه مندند و Subjectivist ها به فضای درک شنیداری انسان و هر یک روش خودش را برای تحلیل صدا ترجیح میدهد. من بیشتر Subjective فکر میکنم تا Objective و معتقدم ملاک ارزش گذاری یک سیستم برای خودم گوشم هست نه پاسخ دستگاه زیر اسیلوسکوپ.

Read More

تغییر و حرکت – بخش دوم

جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
/ / /
Comments Closed

در بخش اول نگاهی کلی داشتیم به فرایند تجربه در انسان و الان وقت آن شده در مورد یک موضوع خاص یعنی تجربه صدای سیستم های صوتی تاملی داشته باشیم. کاربران Audiophile ها در دوره شنیدن و تجربه سیستمها سه مرحله را طی میکنند. هر کدام به نوعی موسیقی علاقه مندند و هر کدام بر اساس شرایطی به موسیقی گوش میدهند و هر کدام با شنیدن موسیقی بدنبال چیزی هستند. طبیعتا هم نگاه افراد و هم شرایطشان با هم متفاوت هست و هر یک تجربه ای خاص در شنیدن موسیقی از طریق سیستمهای صوتی دارند. با فرض متفاوت بودن سلیقه ها و شرایط افراد در برخورد با مساله شنیدن صدا در حالت کلی به این مساله میپردازم. از نظر من شنیدن موسیقی در دراز مدت به منظور به آرامش رسیدن و به یک احساس خوب رسیدن است. یک موسیقی پرسروصدا شاید برای ساعاتی هیجان آور باشد اما من نمیتوانم در طولانی مدت به یک نوع موسیقی مانند متال گوش دهم. بنابراین در دراز مدت موسیقی ای را انتخاب میکنم که با شنیدنش به آرامش برسم. اگر شرایط مناسب باشد زمان بیشتری صرف شنیدن موسیقی میکنم و فکر میکنم برای شنیدن موسیقی در طولانی مدت نیاز به یک سیستم صوتی Musical خوب دارم. بر اساس نوع موسیقی ای که بیشتر گوش میدهم و بر اساس سلیقه شنیداری خودم سعی میکنم سیستمی انتخاب کنم که در دراز مدت (دوره پایدار) و با شنیدن زیاد موسیقی بیشترین لذت شنیداری را به من بدهد البته با توجه به شرایط و توان اقتصادی ام. یک سیستم صوتی خوب Musical از نظر شنونده ای که زیاد به موسیقی گوش میدهد باید به گونه ای باشد که سلیقه شنیداری اش را در درازمدت (مرحله سوم مثلا بعد از سالها) راضی نگه دارد و شنونده با شنیدن صدا بعد از مدتی احساس نامطلوب مانند خستگی نداشته باشد (بقول خارجی ها احساس Fatigue). یک سیستم صوتی با اثر گذاری بر روی صدا موسیقی را به شکلی خاص پخش میکند و این اثری که بر روی صدا گذاشته شده نباید شنونده را در درازمدت آزار دهد. صدا پارامترهای متفاوتی چون ریتم و بافت دارد و هر سیستمی به شکلی خاص این پارامترها را دستکاری میکند. هر انسانی یک سلیقه شنیداری دارد و ساختار شنیداریش به پارامترهایی از صدا حساس تر و به پارامترهایی حساسیت کمتری دارد. مثلا گوش من آنقدر به گسترش فرکانسی (پهنای باند) حساس نیست که به ریتم Timing صدا حساس هست و من سیستمی با پهنای باند کمتر و ریتم بهتر را ترجیح میدهم به سیستمی که پهنای باند بیشتری دارد اما ریتم صدایش مشکل دارد. ممکن است سلیقه شنیداری شما متفاوت با من باشد و هر کس خودش باید بر اساس شرایطش و سلیقه شنیداریش انتخاب کند ، البته با در نظر گرفتن اثر واقعی سیستم صوتی که با شنیدن در درازمدت مشخص میشود. آقای دکتر روحانی که از دوستان خوب من است و من با ایشان از طریق استودیوی آوین آوا آشنا شدم طی سمیناری مطالب جالبی در مورد نحوه درک صدا در مغز بر اساس مطالعات یک علم جدید ارائه دادند. در این علم به بررسی نحوه درک صدا در مغز میپردازند و ساختار شنیداری انسان را مورد مطالعه قرار میدهند. ایشان اشاره داشتند به اینکه بر اساس مطالعات انجام شده حس شنیداری انسان به خطی بودن سیستم در ناحیه وسط Midrange حساسیت بیشتری دارد تا به نواحی پایین Bass و بالا High . یعنی بخش بیشتر لذت شنیداری به Midrange صدا بر میگردد نه به نواحی خیلی بالا یا پایین. در بخشی دیگر اشاره داشتند به اینکه هر چقدر انرژی زائد در صدا کمتر باشد و سیستم پاسخ Time Domain (پاسخ فاز) بهتری داشته باشد لذت شنیداری بیشتر و خستگی ذهن در درازمدت کمتر است.

با تجربه ای که من داشتم اکثر کاربران با تجربه سیستم در کوتاه مدت نمیتوانند به یک تصمیم دقیق برسند و برای یک انتخاب باید هم سلیقه خود را بخوبی بشناسند و هم صدای یک سیستم را زیاد بشنوند. هرچند در طول زمان ممکن است سلیقه شنیداری ما هم تغییراتی داشته باشد اما این تغییرات در طول زمان آنقدر زیاد نیست که ما را مجبور به تغییر سیستم در زمانهای کم بکند و اگر کاربر درست انتخاب کند میتواند مدتها با یک سیستم صوتی از صدا لذت ببرد. برای قضاوت در مورد Musicality یک سیستم و سازگاری آن با سلیقه شنیداری خودمان نیاز به زمان داریم و قضاوت سریع اصلا درست نیست. یکی از ایرادهایی که من به تحلیل ها میگیرم تا حدی به این مساله بر میگردد که اثر صدا بر تحلیل گر باید در دراز مدت مشخص گردد و هرچند یک تحلیل گر سریع تر از یک شنونده غیر حرفه ای به دوره پایدار میرسد اما در هر صورت این زمان باید طی شود تا تحلیل گر در مورد Musicality و سازگاری آن سیستم با سلیقه خودش قضاوت کند. بارها شده که شنیدن یک صدا در یک ساعت اول برای شنونده ای بسیار جذاب بوده اما آن صدا در درازمدت خسته اش کرده و شده زمانی که ما صدایی شنیدیم که خیلی در نگاه اول معمولی بوده و نظر مان را جلب نکرده اما در درازمدت اثر بهتری بر ما داشته است. اینکه چرا این دوره (طی سه دوره و رسیدن به حالت پایدار) کوتاه نیست و در یک ساعت شنیدن ما به حالت پایدار نمیرسیم به عملکرد مغز ، تجربیات شنیداری گذشته و شکل ارتباط وابسته است که من اطلاعات کمی از آن دارم و باید از آقای دکتر روحانی بخواهیم برایمان توضیح دهد.
هرچقدر بیشتر بشنوید بهتر انتخاب خواهید کرد.

Read More

تغییر و حرکت – بخش یک

جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
/ / /
Comments Closed

در بحث تفاوت ها مفهوم ساختار را تعریف و سعی کردیم به دنیای بیرون نگاهی ساده داشته باشیم. اولین چیزی که در عالم توجه انسان را جلب میکند تفاوت هست و دومین چیزی که قابل درک هست تغییر هست. از نگاه من آنچه در اطراف من وجود دارد تغییر میکند و بنظر میرسد همه آنچه که ما حس میکنیم (چه مستقیم و چه از روی آثار آنها) در این عالم در حال تغییرند. بعبارت دیگر همه چیز در حال حرکت و تغییر است و از همین جاست که انسان مفهوم زمان را برای درک تغییرات تعریف نمود. حرکت برگی که از درختی بر زمین می افتد ، طلوع و غروب خورشید ، امواجی که خود را به ساحل میرسانند ، حرکت ابرهایی که آسمان را با کمک نور خورشید نقاشی میکنند ، تولد و رشد کودک ، تغییر نگاه ما به زندگی ، اندیشیدن و ره یافتی به یک مساله یافتن ، تکامل و رشد در جانداران ، پیشرفت علم و تکنولوژی و … همه و همه مثالهایی است از حرکت و تغییر ساختارها در عالم. تغییر و حرکت در عالم مفهوم ارتباط بین ساختارها را برای انسان تداعی میکند به این معنی که عقل انسان اساس تغییرات را بر مبنای اثرگذاری دو ساختار یا ساختار ها بر هم بشکلی خاص فرض میکند. مثلا نیوتن افتادن سیب را دلیلی برای وجود اثری بنام جاذبه زمین دانست و سعی کرد شکل این اثر گذاری (جاذبه) را با زبان ریاضی بیان کند. یعنی تغییرات نتیجه اثر گذاری دو ساختار بر هم هست و این اثرگذاری شکلی خاص دارد که ممکن است بتوان آنرا با زبانی شرح داد. هر جا تغییراتی باشد میتوان درباره اش تحقیق نمود که نتیجه آن میشود علم. بنظر میرسد مغز انسان هم همواره در حال تغییر است و اندیشیدن خود فرایندی است که مغز در طول آن تغییر میکند و نتیجه اش میشود آگاهی بیشتر. برای همین است حتی میتوان به فرایند اندیشیدن و آگاهی یافتن در مغز فکر کرد و آنرا بررسی نمود. آنچه توجه من را جلب کرده فرایند تغییرات در انسان است در مواجهه با ساختارهای بیرون.
انسان دارای ساختاری است و همواره در حال تغییر است. انسان با دنیای بیرون در ارتباط بوده و هم از آن تاثیر میپذیرد و هم بر آن تاثیر میگذارد. آنچه برای من جالب است دانستن در مورد چگونگی تغییر نگاه و درک ما در برخورد با مسائل (ساختارها) است. ما در شرایطی خاص با ساختاری ارتباط برقرار میکنیم و از آن تاثیر میپذیریم و این تاثیرپذیری در یک فرایند زمانی اتفاق می افتد که در نهایت تغییراتی در نگاه ما بوجود می آورد. مثلا شنیدن یک قطعه موسیقی میتواند بر انسان اثرگذار باشد و انسان با شنیدن آن قطعه تغییراتی در مغزش بوجود می آید. این تغییر در مغز ما موضوع جالبی برای مطالعه هست و من سعی کردم نگاهی داشته باشم به این مساله (تاثیر صدای سیستمهای صوتی بر انسان در دراز مدت) البته تنها با دقت بر روی تغییرات ذهن خودم. من فکر میکنم یک ساختار در طول زمان در سه دوره زمانی بر انسان تاثیر میگذارد بعبارت دیگر انسان در طول تاثیر پذیری و تجربه یک پدیده سه دوره را طی میکند و میتوان فرایند تجربه و درک را به سه دوره تقسیم نمود. سه مرحله با تعریف من عبارتند از:
– دوره عدم تجربه مستقیم و ذهنیت سازی از طریق ارتباط با دیگر ساختارها
– دوره اولیه و گذرای تجربه مستقیم
– دوره تجربه مستقیم دراز مدت
بهتر است ابتدا یک مثال بزنم ، فرض کنید من یک شنونده کاملا مبتدی و غیر حرفه ای هستم که نمیدانم سیستم صوتیLinn چه صدایی دارد و تنها از دور چیزهایی در موردش شنیده ام. مثلا چند تا Review در مجلات خواندم و به حرفهای فروشنده آن سیستم گوش دادم و در مجلات و سایتها تبلیغاتی از آن سیستم دیدم. با دوستانی صحبت کردم تا بیشتر بدانم و همه این اطلاعات باعث شد تصویری از کیفیت این سیستم در ذهن من شکل بگیرد. این فرایند همان مرحله اول است که ما از نزدیک صدایی نشنیدیم و تنها از دور با عینک دیگران نگاه کردیم و ذهنیتی از صدای Linn ساختیم. در مرحله بعد یک فروشنده حرفه ای در شرایطی ایده ال صدایی از Linn برای ما میگیرد و ما در طول چند ساعت صدای این سیستم را میشنویم و به موسیقی هایی که دوست داریم گوش میدهیم. با فرض خرید سیستم آنرا در خانه آورده و صدایش را هر روز میشنویم. فرض میکنیم تا پایان ماه دوم 300 ساعت از شنیدن سیستم گذشته است (البته فرض شده سیستم قبل از خرید Break-in شده است). این 300 ساعت اولیه تاثیری خاص بر انسان دارد و دوره تجربه اولیه و گذرا بحساب می آید. در این دوره ما قضاوتی خاص در مورد صدا داریم و ممکن هست یک Review هم از صدا بنویسیم. در این دوره صدا به حد کافی شنیده نمیشود و با گذشت زمان قضاوت ما در مورد Musicality صدا همچنان تغییر میکند. دوره سوم دوره ایست که ما در درازمدت و به اندازه کافی صدا را تجربه کرده و یک نگاه ثابت در مورد صدا در ما شکل میگیرد. این مرحله مرحله آخر است که کاملا صدای سیستم توسط ما درک شده و ما به یک حالت پایدار در تجربه صدا میرسیم. نگاه ما به صدای سیستم در حالت پایدار با حالت گذرا (مرحله دوم) تفاوت دارد و تاثیر کامل صدا بر ما تنها در مرحله سوم صورت میپذیرد لذا ممکن است هر قضاوتی در مرحله دوم در مورد Musicality (دقت کنید نگفتم قضاوت در مورد Fidelity) صدا اشتباه یا متفاوت با قضاوت نهایی ما باشد.
این مثال به دنیای های فای بر میگشت و بد نیست مثالی دیگر بیاورم. مثلا تجربه ارتباط با جنس مخالف. در دوره اول که تنها احساسات حاکم است شخص ممکن است عاشق شود و از دور بدون داشتن آگاهی تصویری ذهنی برای خودش بسازد. این تصویر خوب باعث میشود شخص بسمت ارتباط کشیده شود و ارتباطی را با طرف مقابل شروع کند. با شروع ارتباط وارد مرحله دوم میشود و از نزدیک در دوره ای کوتاه با آنکه دوست میدارد آشنا میگردد. در این دوره کوتاه احساس و آگاهی شخص کم کم نسبت به دوره اول تغییر میکند. با افزایش ارتباط و طولانی شدن دوره ، شخص به یک حالت پایدار میرسد که نگاهش با گذشته (مرحله یک و دو) تفاوت دارد و دیگر اثری از هیجانات گذشته در خود نمیبیند. برای همین هست که میگویند هیجانات دوره اولیه قابل اتکا برای قضاوت در مورد نتیجه نهایی ارتباط نیست. فکر کنم این جمله نیچه هست که میگه ازدواج قلعه ایست که کسانی که خارج آن هستند دوست دارند وارد آن شوند و آنهایی که داخل قلعه هستند دوست دارند از آن خارج شوند.
در ارتباط که از نگاه من سه دوره دارد مساله شرایط هم مطرح هست به این معنی که شرایط ای که دو ساختار در آن قرار دارند و بر هم تاثیر میگذارند چگونه است. مثلا در مورد شنیدن صدا یکی از شرایط اینست که شنونده کلا چقدر در روز موسیقی گوش میدهد و به چه نوع موسیقی گوش میدهد. در مورد ارتباط با آدمها نوع ارتباط مهم هست و هر نوع ارتباطی (مانند ارتباط کاری) شکل و شرایط خاص خودش را دارد. در نتیجه انسان در شرایطی خاص با یک ساختار ارتباط برقرار میکند و در فرایند ارتباط سه مرحله را تجربه میکند.
خب حالا میرسیم به مفهوم بردار حرکت یا همان جهت تغییرات در انسان و مفهوم سازگاری. این دو مفهوم را یک یک شرح میدهم. هنگامی که در یک ارتباط انسان با تاثیرپذیری از یک ساختار تغییر میکند این تغییر شکلی خاص دارد ، یعنی هر انسانی (مثلا با شنیدن موسیقی به یک احساس خاص میرسد) در جهتی خاص حرکت کرده و این جهت خاص را من بردار حرکت می نامم. مهم اینست بعد از تاثیر پذیری در طی فرایند تغییر انسان به جایگاهی که دوست دارد نزدیک شود. مثلا من دوست دارم بعد از کار روزانه با شنیدن موسیقی به آرامش برسم و سیستمی را انتخاب میکنم که در دراز مدت اجازه دهد موسیقی به من آرامش دهد و این وسط مانع لذت شنیداری من نشود. بنابراین هر ساختاری بشکلی خاص و در جهتی معین شخص را تغییر میدهد و در نهایت او را به موقعیتی رهنمون میشود. هر کس ساختاری خاص دارد (من با شما فرق میکنم) و با تاثیر پذیری از یک ساختار به سمتی حرکت میکند و معنی سازگاری اینست که آن شخص بعد از تغییر به جایگاهی که دوست دارد برسد. ممکن است موسیقی سنتی به من آرامش دهد و به شما موسیقی جاز ، ممکن است صدای سیستم x به من اجازه دهد از صدا لذت ببرم و به شما صدای سیستم y و چون ما با هم فرق داریم برای اینکه هر یک به آنجایی که دوست داریم برسیم انتخابهای متفاوتی خواهیم داشت. هر کس باید بفهمد وجودش با چه چیزهایی سازگاتر است و باید بداند بهتر است در چه جهتی حرکت کند. تجربیات کمک میکند تا ما دور تکراری و اشتباه را دوباره تجربه نکنیم و با تامل در گذشته انتخاب بهتری داشته باشیم و چقدر خوب است هر کس وضع حال خویش را دریابد.

Read More