اول اینکه دوست خوبمون به تازگی اولین نوه شون بدنیا اومد ، کلا وقتی بچه ای بدنیا میاد من از خود بیخود میشم.
حاج آقا تبریک میگم اساسی …
دوم اینکه آئودیو کلا خوابیده منظورم اینه رفته تو خواب زمستونی و حالا حالا ها قصد نداره بیرون بیاد.
لینک زیر رو آقای کیهانی فرستادند :
http://aficionados.foroactivo.com/t177-ces-2014-por-leo-yeh-my-hiendcom
سوم اینکه مطلب زیر رو در مورد کتاب “بازی در سپیده دم” آرتور شنیستلر بخونید. دلیل نوشتن در مورد این موضوع این بود دوستی تعبیری در مورد های فای بکار برد که این مفهوم رو میرسوند که های فای اگر برای رسیدن به صدای ایده ال باشه بی شباهت به قمار نیست.
دقت کنید نگفتم های فای برای سرگرمی یا های فای برای هابی نوشتم های فای اگر برای رسیدن به اون یوتوپیای صدا باشه از دید این دوستمون بی شباهت به قمار نیست.
من برام تعبیر این دوستمون (آقای کیهانی) بسیار جالب بود چون دقیقا خودم معتقدم فرایند داخل ذهن من موقعی که خیلی شدید دنبال ایده ال در صدا بودم همین وضعیت رو داشت.
http://www.adabiatema.com/index.php/2013-09-14-10-26-30/2012-06-20-14-14-25/5/936-l-r-44
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
قصّه همیشه از دلِ شب آغاز میشده است*
اتفاقی میافتد، کاری میکنیم و بر اثرش کاری دیگر، اتفاقِ بعدی و باز بعدی و باز هم بعدی؛ اینگونه است که زندگی ما ادامه پیدا میکند. زندگی دومینووار پیش میرود و هر لحظهاش بر دیگری اثر میگذارد و در نهایت، این دومینوها راهِ زندگی ما را میسازند. ما –از میان هزاران احتمال ممکن- این راه را خودآگاه یا ناخودآگاه انتخاب کردهایم، مدار زندگیهایمان از مدار کسان دیگر گذشته یا در هم رفته یا اصلن به هم نخورده؛ امّا آیا همهی اینها را ما انتخاب کردهایم؟ اگر جور دیگری انتخاب میکردیم چه میشد؟ آیا نمیشد جورِ دیگری این بازی را ادامه داد؟ اگر میشد، آیا نتیجه فرقی میکرد؟این بازی دومینووار –که نامش را زندگی گذاشتهایم- مهمترین نقطهی تلاقی دو نوول «بازی در سپیدهدم» و «رؤیا» از آرتور شنیتسلر است.
×××
در «بازی در سپیدهدم» شنیتسلر ما را درگیر این بازی میکند، ما خودِ بازی را دنبال میکنیم، با همهی هیجان، گنگی و بیخبریاش از آینده. «ویلهلم» (افسر جوانی که «ویلی» میخوانندش) یک روز صبح از خواب بیدار میشود چون که همقطار سابقش برای قرضکردنِ هزار گولدن به سراغش آمده است. ویلهلم هم پولی در بساط ندارد و متأسفانه نمیتواند کمکی کند، از داییاش هم دیگر نمیتواند پول قرض بگیرد، البته شاید بشود با قمار پول را جور کرد، تنها راه همین است. ویلی به مهمانی میرود و وقتِ خداحافظی توجهِ خانم جوانی را میبیند و فکر میکند میتواند مهمانی را برای قمار ترک نکند، همانجا بماند، او مسئولیتی در قبال همقطار سابقش ندارد. اما از قبل گفته باید برود، پس به محل قمار میرود و تصمیم میگیرد زود برگردد و بازی نکند. اما بازی میکند و میبرد و میبرد و میبرد. شب تصمیم میگیرد به خانه برگردد، چند ثانیه دیر به قطار میرسد و به کافه بازمیگردد و تصمیم میگیرد دیگر بازی نکند یا اگر بازی کرد محتاط باشد، بازی میکند، میبرد و میبرد و میبرد. چهار هزار و دویست گولدن میبرد، بیش از حقوق چند سالش. اما «میلی به راستی جهنمی» او را به ادامهی بازی ترغیب میکند. ویلی میبازد، هر چه برده میبازد، پول قرض میکند باختهاش را جبران کند، همان را هم میبازد و باز میبازد. یازده هزار گولدن بدهکار میشود. در نیم ساعت ورق برمیگردد. ویلی نه تنها پولِ همقطار سابق را جور نمیکند که خود هم در مخمصهای هزاران بار بدتر گیر میافتد. اگر تا دو روز دیگر پول را جور نکند، شغلش را از دست میدهد، آبرویش میرود، همان بهتر که بمیرد. باقی داستان تلاش ویلی است برای جورکردنِ پول. پیش داییاش میرود و او میگوید که پولهایش را به زن تازهاش بخشیده؛ پیش زنداییاش میرود و او بازیاش میدهد. اگر ویلی چند ثانیه زودتر به ایستگاه رسیده بود و سوار قطار میشد، اگر ویلی از بازی زودتر دست میکشید، اگر، اگر، اگر… امّا ویلی از میان هزار امکان به این بنبست رسیده است.
قمار «بیستویک» که ویلی در آن میبازد، شباهت زیادی به زندگی دارد. هر کس ورقی میگیرد و با آن تصوری از آیندهاش پیدا میکند و سر آن شرط میبندد. ورق تازه میگیرد، ورق برمیگردد و تصویر قبلی به هم میریزد. هر ورق میتوانست ورق دیگری باشد و شرایط شرایط دیگری، اما نیست و باید با همینها ادامه داد. میشود در قمار خطر کرد و به وادیهای سرکنکشیده سرک کشید، میتوان آرام و محتاط ادامه داد. جالب است که نوع روایتی که شنیتسلر برای این نوول در نظر گرفته هم به این بازی شبیه است. شنیتسلر –شاید با تکیه بر پیشینهی نمایشنامهنویسِ خود- داستان را در فصلهای کوتاهکوتاه روایت میکند، انگار هر صحنه پردهای است از ماجرای پُرهیجان ویلی. داستان پیش میرود و هر فصل به مثابهِ ورقی تازه که به خواننده داده شده بازی را پیش میبرد. ما ورق را میگیریم (فصل را میخوانیم) و میبینیم بازی عوض شده است، معادلات به هم ریخته است و مشتاقانه منتظرِ فصل بعد میمانیم (ورق بعدی چیست؟ این بازی چهطور ادامه پیدا میکند؟) و هر چه به پایانِ داستان نزدیکتر میشویم، بیشتر مطمئن میشویم که دست تقدیر پایانِ تلخی برای ویلیدر نظر گرفته است، اما باز در انتظار کورسوی امیدی میمانیم، شاید ورقِ تازهای بازی را دگرگون کند (مثل ویلی که میدانست اگر باز هم ورق تازهای بگیرد باز هم خواهد باخت، امّا باز ورق دیگر میگرفت). اینگونه است که شنیتسلر اوّل زندگی ویلی را شبیه به یک بازی میکند و سپس با درگیرکردنِ ما در ماجرا (و بازیدادنِ ما) تجربهی قمار را در سطحی دیگر به خواننده هم منتقل میکند. و به این شکل، ما هم مشتاقانه به بازی ادامه میدهیم و داستان را با لذت و استرس قماربازان میخوانیم، هر چند میدانیم پایانش خوش نخواهد بود.
×××
بازی دومینووار زندگی که در «بازی در سپیدهدم» حضوری عینی داشت، در«رؤیا» شکلی درونیتر و پیچیدهتر به خود میگیرد. اگر در نوول اوّل، فقط ویلی را میدیدیم که درگیر این بازی است و دیگران همبازی او بودند، در «رؤیا» دیگر چندان در متن قضیه قرار نمیگیریم، اتفاقها گذشتهاند و جریان زندگی بر آنها سرپوش گذاشته است، حالا سرپوش برداشته میشود، میلهای درونی و سرکوبشده مجال بروز پیدا میکنند و رؤیای شنیتسلر شکل میگیرد. فریدولین، پزشک جوان، پس از حدود 10 سال زندگی مشترک با همسرش آلبرتینه، متوجه «امکان» خیانت همسرش به او میشود، میفهمد ممکن بود در سفری تفریحی همسرش زندگیاش را رها کند و با افسری دانمارکی فرار کند، همانطور که خود فریدولین هم ممکن بود در موقعیتی مشابه با دختر نوجوانی رابطهای آغاز کند. این امکانها میتوانست تحقق یابد (ورقی دیگر رو شود) و زندگی روندی دیگر به خود بگیرد، همانطور که ازدواج فریدولین و آلبرتینه هم یکی از امکانهایی بود که میتوانست محقق نشود. روبهرو شدنِ فریدولین با این امکانها باعث سردرگمیِ او میشود، او به فضایی پرتاب میشود که در آن هر آنچه اتفاق نیفتاده میتوانست اتفاق بیفتد و شاید فقط «تصادف» یا «تقدیر» بوده که او حالا با همسر و دخترش زندگی میکند. «رؤیا» که منبع اقتباس کوبریک برای آخرین ساختهاش (چشمان باز بسته) بوده است، شرح سفر شخصی و درونی فریدولین است در مواجهه با امکانهای زیادی که میتوانست و میتواند زندگیاش را تغییر دهد.
دنیای پرماجرا امّا به نسبت کوچک «بازی در سپیدهدم» در «رؤیا» آرامتر و گستردهتر میشود. پرسهی فریدولین در شهر این امکانها را گسترش میدهد و آدمهای بیشتری از مدار زندگی هم میگذرند. درگیری شخصی فریدولین کمکم به درگیری جامعه هم بدل میشود. یک دانشجوی جوان به فریدولین تنه میزند و او که میخواست به او واکنش نشان دهد، یک لحظه تا تهِ قضیه را در ذهن تصور میکند، اینکه دعوای سختی با دانشجو شکل بگیرد و کار بالا بگیرد و حتا به دوئل بکشد. امّا این فقط یک «امکان» بود که میتوانست اتفاق بیفتد اما نمیافتد. فریدولین به بستر مُردهای میرود و آنجا دختر مُرده به او میگوید که حاضر است نامزدش را رها کند و عشقش را نثار فریدولین میکند، امّا فریدولین این درخواست را رد میکند (اگر نمیکرد چه؟ اگر زنش با افسر دانمارکی فرار میکرد چه؟) فریدولین اتفاقی –از طریق دوستی- از مهمانی بالماسکهی غریبی با خبر میشود. وقتی نیمهشب برای خرید لباس بالماسکه میرود، فروشنده دخترش را با دو مرد در انتهای مغازه غافلگیر میکند (اگر فریدولین وسوسه نمیشد به مهمانی رود چه؟)به بالماسکه میرود که در آنجا زنها تنها صورتشان را پوشاندهاند و جز آن کاملن برهنهاند. حضور ناموجه فریدولین در آن بالماسکه با مناسکِ آن مهمانی همآهنگ نیست، پس آنها او را در آستانهی مجازاتی سنگین میبرند. امّا زنی که قبلن هم در این مهمانی به فریدولین هشدار داده بود که باید آن محل را ترک کند، حاضر میشود گناه او را به گردن بگیرد و جای او مجازات شود، فریدولین مجبور میشود مهمانی را ترک کند (همهی آن زنهای برهنه، تجلی میل جنسی، حالت مرموز و رؤیاگونهی مهمانی). فریدولین به خانه برمیگردد و آلبرتینه را میبیند که در خواب میخندد. آلبرتینه که بیدار میشود، برای او از خوابی که میدید میگوید؛ خوابی که در آن توانسته به فریدولین پشت کند و به راحتی ببیند که او عذاب میکشد، به صلیب کشیده میشود، امّا او کمکش نکرده و در دشتی با افسر دانمارکی زندگیاش را ادامه داده است.
اینجاست که نام داستان معنا پیدا میکند: رؤیا. در سفر شخصی فریدولین در شهر، همه چیز در دسترس و دستنیافتنی است، همانطور که در خوابهای ما اینگونه است. مزّهی همه چیز چشیده میشود امّا چیزی پایدار نمیماند. صحنهها دقیق توصیف میشوند امّا فرّارند و خلاصه فریدولین که بیخواب شده بود، انگار به فضایی وارد میشود که در آن مرز میان خواب و بیداری باریک شده است، همانطور که مرز میان آنچه اتفاق افتاده و آنچه نیفتاده کمرنگ میشود. به هر حال، چه اتفاقات آن شب خواب بوده باشد چه نه، آن شب سفری بوده از خودآگاه حواسجمع و حسابگرِ فریدولین به دنیای ناشناخته، شلوغ و پُرخطر ناخودآگاهش. فریدولین –و به موازات او همسرش آلبرتینه و در حالتی کلیتر جامعه، یعنی اتریش در آغاز قرن 20- نیمهشب از وجه رسمی و پذیرفتهشدهی خود فاصله میگیرند و اجازه میدهند تمایلهای ناخودآگاه و سرکوبشده تجلی پیدا کنند.
×××
اینجا، نقطهی اشتراک دیگری میان این دو نوول به چشم میخورد: شب. این دو نوول –و البته دیگر داستانهای شنیتسلر- نمودِ زمانهی شنیتسلر اند، یعنی دورانی که سنتهای کهنه کمکم رنگ میباختند و بیبندوباری و عقدههای سرکوبشده ترسی پنهان در جان مردم به جا گذاشته بود، امّا شکوه و زرقوبرقِ اتریش قرار بود پوششی باشد بر اضطراب دائم طبقهی بورژوازی. افسر داستان «بازی در سپیدهدم» و پزشکِ «رؤیا» هر دو روزها در کامل تشخص و قدرت به کار خود مشغولاند، یکی بر سربازان فرمان میراند و دیگری بیمارهای خود را معاینه میکند، در شلوغی روز میتوانند صدای درون خود را نشنیده بگذارند، امّا وقتی روشنایی روز فرو میافتد و شهر خاموش میشود در کافهای یا در مهمانی شبانهای درونِ مضطرب و بیاحتیاط آنها آشکار میشود. به خاطر همین میتوان ادعا کرد که در این دو اثر شنیتسلر شب افشاکنندهی چیزهایی است که زیر پوست شهر میتپد، در واقع سکوتِ شب اجازه میدهد که همهمهی دائمی و آرام درون مشوّش آدمها شنیده شود و طنین بیندازد. هم پزشک و هم افسر شبهای غریب و پرحادثهای را میگذرانند و در مقابله با درونیات خود به مشکل جدی برمیخورند، فقط بخت با یکی از آنها یار است و میتواند شب را به صبح برساند و «پرتو پیروزمندانهی نور» را ببیند، با دیگری نه. این دیگر بازی تقدیر است.
*عنوان از شعری است از محمد مختاری
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
6 Comments