در بخش اول نگاهی داشتم به اینکه ما میتوانیم به ساختارها و تاثیرات آنها بر ما از دیدی Subjective نگاه کنیم. در این مقاله من سعی میکنم نگاهم را در مورد دید Subjective بر اساس تجربه هایم بیان کنم. فراموش نکنیم فضای Subjective فضایی بسیار پیچیده میباشد که ممکن است کسانی که تجربه بیشتری دارند نوع نگاهشان با من کمی فرق داشته باشد ، به هر حال من از تجربه خودم مینویسم و سعی میکنم آنچه فهمیده ام را برای شما بیان کنم.
من نگاه Subjective به یک ساختار مانند صدا را نتیجه تاثیرات صدا بر مغز و ساختار پیچیده مغز میدانم. از نگاه من آگاهی و درک در انسان که بنظر نتیجه تغییراتی در مغز هست به دو صورت وجود دارد.
به این معنی که من دو حالت ناخودآگاه و خودآگاه تعریف میکنم و معتقدم هر انسانی هنگام مواجهه با یک ساختار مانند صدا دو تاثیر از آن ساختار میپذیرد یکی تاثیر آن ساختار بر بخش خودآگاه مغز و دیگری تاثیر آن ساختار بر بخش ناخودآگاه مغز.
شاید در روانشناسی ما تعریف دقیق تری ارائه بدیم و من خیلی در جریان تعریف خود آگاه یا ناخوداگاه از دید روانشناسی نیستم و الان برای خودم تعریفی از خوداگاه و ناخودآگاه دارم (یکی از دوستان پیشنهاد کرد کتاب روانشناسی کاپلان رو بخونم که باید بگم فعلا از حوصله من خارج هست).
من متقدم وقتی یک شنونده به یک موسیقی گوش میدهد یک اتفاقاتی در بخش خود آگاه ذهن میفته که این اتفاقات توسط شنونده قابل درک (در همان لحظه) و حتی قابل بیان هست. مثلا من موقع شنیدن حس میکنم صدا کمی ولومش زیاده و یا کمی شفافیت صدا کم هست و یا حس میکنم موسیقی داره به من انرژی و هیجان میده و …
هر درکی از تاثیر صدا ، چه بر حس شنیداری ما و چه درک کیفیت شاخص های صدا که در لحظه شنیدن قابل حس و قابل درک باشد را من نتیجه تاثیر صدا بر بخش خوداگاه ذهن میبینم.
اما من معتقدم غیر از تاثیراتی که در لحظه توسط مغز درک میشه ما تاثیرات دیگری داریم که ظاهرا حس نمیشه اما آن تاثیرات بر بخش ناخودآگاه ما اثر میگذارد و ممکن است ان تاثیر خوب و یا ناخوشایند باشد.
آنچه من فهمیدم این است که تاثیرات صدا بر بخش ناخودآگاه خودش را در دراز مدت بشکل یک حس نشان میدهد. مثلا من بعد از یک سال حس میکنم صدایی که میشنوم خیلی به من انرژی مثبت نمیدهد.
من بخش ناخودآگاه رو کاملا از بخش خودآگاه جدا نمیکنم و معتقدم ما یک مسیر پیوسته بین این دو داریم و هرچقدر یک تغییر بشکل نا محسوس تری در زمان بیشتری ما را متوجه کند آن تغییر بیشتر در بخش ناخودآگاه ما تاثیر گذاشته و هر تغییری در زمان کمتری مغز را متوجه خود کند آن تغییر بیشتر در بخش خودآگاه ما تاثیر گذاشته.
البته یک موسیقی همزمان میتواند در چند ناحیه بین این دو بخش تاثیر گذار باشد و نوع درک ما از یک تاثیر بر اساس در کدام قسمت واقع شدن آن تاثیر متفاوت هست.
در بخش اول نوشتم ما هم میتوانیم به شاخص های صدا توجه کنیم و هم به تاثیر صدا بر حس شنیداری. الان لازم شد مفهوم ترکیب و اجزاء رو شرح بدم.
از نگاه من هر ساختاری مانند صدا از اجزایی تشکیل میشود که مغز ما در بخش خودآگاه به دو شکل میتواند با آن برخورد کند ، یکی تمرکز و توجه به اجزای ساختار هست که در مورد صدا میشود آنالیز صدا و یکی توجه به ترکیب کل که میشود همان شنیدن صدا و ارتباط با موسیقی.
در بخش آنالیز یک تحلیل گر صدا به شاخص هایی چون شفافیت و ریتم و … توجه میکند و یک آهنگساز به اجزایی که ملودی را شکل میدهند و ممکن هست هر شنونده ای به یک بخش خاص توجه کند که این مساله همان دید Subjective به ساختار صدا و ساختار موسیقی است اما اگر مغز به اجزای یک ساختار توجه نکند وارد مد ارتباط با آن ساختار میشود که این ارتباط نتیجه تاثیر کل ساختار بر حس شنیداری انسان هست.
دقت کنید توجه به تاثیر کل ساختار صدا بر مغز هم در بخش خودآگاه همان مد آنالیز هست که ما نتیجه تاثیر کل صدا را بر احساساتمان (مانند Emotional یا Impressive) مورد توجه قرار میدهیم و مد ارتباط با موسیقی یک مد جدا از مد آنالیز هست.
در مد آنالیز مغز تمرکزش بر روی اجزای ملودی ، اجزای صدا ، وضعیت حس شنیداری است اما در مد ارتباط با موسیقی ، مغز تمام تمرکزش بعنوان یک ناظر روی هر یک از بخش ها از بین رفته و فقط و فقط وارد مد ارتباط با موسیقی میشود.
در مد ارتباط با موسیقی کل ساختار صدا شروع به تاثیر گذاری بر دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه ذهن ما میکند. به شکل زیر نگاه کنید:
البته اگر شکل بالا خیلی مفهوم نیست میتونید به شکل زیر نگاه کنید:
جدول بالا خیلی بشکل دقیق مساله رو نشون نمیده اما تا حدی بیان گر منظور من هست.
من فکر میکنم هر چقدر ما به بخش ناخودآگاه نزدیک میشویم کم کم تاثیرات از حالت چند بعدی بودن به سمت یک بعدی بودن میروند و در انتهای ناخودآگاه ما تنها یک بردار هست که به شکل بهترم و یا بهتر نیستم وجود دارد.
هرچقدر به سمت ناخودآگاه میرویم کم کم از کثرت به سمت وحدت حرکت میکنیم.
بد نیست کمی در مورد تاثیر یک ساختار بر ناخودآگاه بنویسم. ما در انسان شناسی هم با این مساله روبرو هستیم که آیا ممکنه ما ابعاد ناشناخته ای داشته باشیم که به سادگی نتونیم در مورد تعریف خوشبختی حرف بزنیم.
فلاسفه و جامعه شناسان بخاطر عمق محدود (نسبی) درک شون از انسان خیلی نمیتونند خوشبختی رو ورای دنیای محسوسات تعریف کنند و براش نسخه بپیچند و انسان همچنان بعنوان پیچیده ترین و متناقض ترین موجود ناشناخته مونده و تنها کسانی از نگاه من میتونند چیزی برای گفتن در مورد انسان داشته باشند که مثل مولانا و یا حافظ اون ابعاد نا شناخته (نا خودآگاه) رو حس کرده باشند.
مولانا درد انسان رو دوری از خدا میدونه و اونرو به نی بریده تشبیه میکنه در حالی که فروید مشکل آدم رو در حل نشدن مساله پایین تنه میدونه . فروید مشکل رو در محسوس ترین غریزه یک انسان جستجو میکنه اما مولانا در عمیق ترین و نامحسوس ترین خواسته انسان در ناخودآگاهش و بین این دو فرق زیادی هست.
مولانا یک شعر جالبی داره:
من ترا مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
ما در دنیایی نیستیم که بتونیم به هم ثابت کنیم کی درست میگه اما من معتقدم ما ناخودآگاهی داریم که خیلی بیشتر از خودآگاه ما میفهمه و درک میکنه اما چون در لحظه حسش نمیکنیم ، خیلی باورش نداریم و بهش توجه نمیکنیم.
بگذریم از بحث انسان، برگردیم به درک موسیقی توسط انسان.
در دنیای محسوسات ما یک وضعیت ماکرو Macro داریم که به سمت میکرو Micro میره و هر چیزی مابین این دو وضعیت هست.
در قسمت خودآگاه مغز که ما شروع به دقت در اجزای یک ترکیب مانند صدا میکنیم بعضی شاخص ها بارز ترند و زودتر درک میشوند و برخی دیگر به نسبت کوچک ترند و کمتر به چشم می آیند. تغییراتی که در صدا ایجاد میشه هر کدوم در مقایسه با یک تغییر دیگه ممکنه بیشتر و یا کمتر حس بشه مثلا گذاشتن یک چوب روی آمپلی فایر یک تغییر کوچک بحساب میاد در مقایسه با تغییر کابل بلندگو. یک تغییر در بخش خودآگاه یک مقیاسی بین میکرو و ماکرو داره و یک وضعیتی در بخش ناخودآگاه.
ممکنه یک تغییری در صدا (مثل بهتر شدن وضعیت آکوستیکی) تاثیر کمی در قسمت خودآگاه مغز داشته باشه اما تاثیرش بر بخش ناخودآگاه زیاد باشه و برعکس ممکنه تغییری در بخش خودآگاه زیاد باشه (مثل خریدن مدل بالاتر بلندگو از همان شرکت) اما در بخش ناخودآگاه تفاوتی ایجاد نکنه.
یک اثر هنری زیبا از نگاه من باید بر اساس میزان تاثیر گذاریش بر ناخودآگاه ما مورد قضاوت قرار بگیرد و بیننده کمتر بر تاثیر آن اثر بر خودآگاه مغز ما توجه کند. تاثیراتی که بر خوداگاه تر ما حس میشود گذراتر و کم ارزش تر بنظر میرسند و نمیشود روی آنها خیلی حساب ای باز کرد و برعکس هر چقدر ما به ناخودآگاه نزدیک تر میشویم تاثیرات عمیق تر و مهم تر میشوند. (گرچه کمی بی ربط بنظر میرسه اما بد نیست کتاب قیصر و مسیح ویلدورانت رو ببینید که میگه در انتها مسیح بر قیصر پیروز شد.)
مساله مهمی که وجود داره اینه که انسانی که گوش حساس تری داره و تجربه شنیداریش بیشتر هست (مثل هنرمندی که روحیه حساس تری داره) در زمان کمتری به تاثیرات صدا بر ناخودآگاه مغزش پی میبره و کلا آگاهی اون شنونده حرفه ای در بازه بین خودآگاهی تا ناخودآگاه به نسبت یک شنونده غیر حساس به بخش ناخودآگاه متمایل تر هست. همه ما توان تشخیص تاثیر صدا رو داریم اما یکی ممکنه بعد شش ماه بفهمه تغییر جدید خوب نبوده و یکی بعد کمتر از یک ماه.
برگردیم به موسیقی و تاثیر آن بر ما:
من مفهوم میوزیکالیتی رو باید تعریف کنم آن هم بر اساس شکل تاثیر صدا بر دو بخش خوداگاه و ناخودآگاه مغز.
منظور از میوزیکالیتی همان بردار بهتر بودن صدا هست که البته از خود موسیقی شروع میشه و به بخش ناخودآگاه ما تاثیر میگذاره.
اول از همه بگذارید یک مثال نه چندان خوب بزنیم تا شاید کمی به منظورم نزدیک شده باشم.
اتفاق ای که میفته اینه که من دست از تحلیل صدا برمیدارم و شروع میکنم به شنیدن موسیقی و لذت بردن از اون و بعد از دقایقی غرق در موسیقی میشم و در ناخودآگاه ذهنم اتفاقاتی میفته که باعث بهتر شدنم (یک جور حس تعالی و …) میشه و هرچقدر این موسیقی تاثیر عمیق تری بتونه بگذاره من به جاهای بالاتری در ناخودآگاهم میرسم.
من مقصد رو Involve شدن مخاطب و به یک حالت بالاتر رسیدن میدونم که به میزان و شکل تاثیر بر ناخودآگاه برمیگرده و جاده رو یک هنر مانند موسیقی و یا شعر میبینم و ماشین رو اون ابزار به فعلیت رسیدن هنر مانند صدای ساز یا یک تابلو نقاشی.
هر هنری و هر موسیقی ای نمیتونه ما رو به اون بالاها برسونه (مثلا یک موسیقی القا کننده خشونت همیشه ما رو همین پایین ها در عالم محسوسات نگه میداره و یا آهنگ خوشگلا باید برقصند چیزی جز چند لحظه هیجان و شادی سطحی عمق بیشتری نداره) و هر انسانی هم ممکنه شایستگی درک اون هنر رو نداشته باشه (درک همه ما از یک اثر باشکوه مثل دیوان شمس مولانا یکی نیست) و در این بین ماشین که یک ابزار هست و میشه به صدای سازها و یا صدای بازسازی شده تشبیه اش کرد کمترین نقش رو این وسط بازی میکنه هرچند از نگاه من این نقش صرف نظر کردنی نیست و بقول شریعتی همیشه عرفان خودش رو در یک هنر زیبایی چون شعر نشون میکنه و آدم عاشقی چون حضرت حافظ از زیباترین اشعار برای بیان اون احساسات استفاده میکنه. البته مولانا خیلی به زیبایی شعر به اندازه حافظ توجه نداره و اگر یکی بخواد از اشعار مولانا لذت ببره باید خودش اون راه رو تا حدی رفته باشه اما شعر حافظ رو همه دوست دارند چون در عالم خودآگاه هم زیباییش قابل درک هست اما شعر مولانا به اندازه حافظ در عالم خودآگاه تاثیر گذار نیست.
یکی که عاشق موسیقی هست مثل رومی با یک رادیو هم به اون مقصد میرسه اما یکی که خیلی درک بالایی از موسیقی نداره ممکنه میلیون ها تومن پول برای یک سیستم صوتی بده تا شاید کمی نتیجه بهتری بگیره.
من فکر میکنم ممکنه با یک مقصد ما راه های مختلفی برای رسیدن به همان مقصد داشته باشیم، مثلا من با شنیدن صدای شجریان به اون مقصد برسم و یکی دیگه با صدای سه تار خودش و یکی با یک موسیقی دیگر (یعنی ما ساختارهای زیبای مختلفی داریم مثل گل های متفاوت که ممکنه هر کدوم ما از یکی شون بیشتر خوشمون بیاد ، بد نیست نوشته آقای پویان رو اینجا ببینید).
من فکر میکنم وقتی هر کدوم ما مسیری رو بر اساس سلیقه مون انتخاب میکنیم ابزار رسیدن رو هم بر اساس وضعیت اون جاده تعیین میکنیم ، مثلا من Audio Note رو برای شنیدن صدای شجریان انتخاب میکنم و شما یک سیستم صوتی دیگر رو.
حتی خداوند با اینکه نقش همه مذاهب رو یک چیز میدونه و پیام رو یک چیز میدونه اما در قرآن میگه خودش خواسته مذهب ها شکل های متفاوتی داشته باشند و همه عین هم نباشند.
هر کدوم ما ساختاری داریم و این ساختار بوجود آورنده یک سلیقه برای شخصیت ماست، ممکنه یکی با رنگ و نقش و کلا هنر نقاشی به اون بالاها برسه و یکی با سه تارش و یکی با شعر.
ادامه دارد …
One Comment