در بخش اول مفهوم تحلیل یک ساختار را بررسی کردم و نتیجه گرفتم هر ساختاری را میتوان بر اساس یک فضای متعامد شرح داد و تحلیل نمود. سیستم صوتی ساختار صدا را دستکاری کرده و ما سعی میکنیم برای طراحی سیستم Musical تر بفهمیم صدا چه اجزایی دارد و سیستم ها چگونه این اجزاء را تغییر میدهند ، با دانستن چگونگی اثر سیستم بر روی اجزای صدا میتوان فهمید چگونه طراحی کنیم تا سیستم اثر کمتری بر روی ساختار صدا داشته باشد و این دستکاری اثر کمتری بر روی لذت شنیداری بگذارد. هر کامپوننت های فای خصوصا بلندگوها در هر کلاس قیمتی (حتی بالای 500 هزار دلار) بر روی صدا اثر میگذارند و به شکلی اجزای ساختار صدا را تغییر میدهند مثلا شفافیت را کاهش میدهند ، گاهی ریتم صدا را در ضربات خراب میکنند ، از Harmonic Richness میکاهند ، فرکانسهای ناحیه Bass را محدود پخش میکنند و … این تفکر رو باید کنار گذاشت که ما سیستم ایده ال داریم و اگر 500 هزار دلار خرج کنیم دیگه به اون چیزی که باید رسیدیم نه؟! حتی در قیمت های خیلی بالا صدای کامپوننت ها با هم تفاوت دارد و صدای یک آمپلی فایر 70 هزار دلاری MBL با یک آمپلی فایر 50 هزار دلاری FM Acoustics فرق دارد. این فرق اونقدر زیاد هست که یک شنونده کاملا غیر حرفه ای آنرا براحتی در کمتر از یک دقیقه شنیدن صدا تشخیص دهد. دلیل این مساله اینست که هر کامپوننت در هر کلاس قیمتی اجزای صدا را بشکلی خاص تغییر میدهد و ساختار صدا یک پارامتر ندارد که همه کامپوننت ها بر روی یک پارامتر اثر بگذارند. همیشه در بازار این نگاه القا میشه که کدوم بهتره کدوم بدتره (مثلا Gryphon بهتره یا Krell) و کدوم کامپوننت یا تکنولوژی (مثلا لامپ بهتره یا ترانزیستور و یا Class A بهتره یا Class A/B) صدای بهتری داره. این نگاه غلط به این مساله بر میگرده که ما فراموش میکنیم ساختار صدا یک جزء نداشته و اجزای مختلفی دارد و تاثیر سیستمها بر صدا شامل تاثیر بر تک تک اجزای صدا میشود و برای همین صدای کامپوننت ها با هم از جهات مختلفی فرق داره و ما نمیتوانیم در حالت کلی بگوییم کدام بهتر و کدام بدتر هست مگر اینکه بردار ایده ال را در فضای متعامد تحلیل صدا مشخص کنیم. درک این مساله باعث میشه کمی اون حالت اگه 100 میلیون داشتم به صدای خوب میرسیدم تعدیل بشه و ما نگاه منطقی تری به مساله صدا داشته باشیم. فرض کنید در فضای شنیداری ما تنها سه پارامتر شفافیت ، ریتم و بافت داشته باشیم و هر کامپوننتی به اندازه ای خاص هر یک از سه پارامتر رو از ایده ال دور کنه مثلا Krell به اندازه 3 واحد پارامتر شفافیت را کاهش میدهد و 2 واحد بافت صدا را از ایده ال دور و 1 واحد ریتم صدا را تغییر میدهد. آمپلی فایر لامپی Lamm در مقایسه 1 واحد شفافیت را کم میکند ، 1 واحد بافت صدا را تغییر میدهد و 4 واحد ریتم صدا را خراب میکند. آیا میشه گفت کدوم بهتره کدوم بدتره؟ مسلما نه و برای ارزش یابی باید ببینیم به چه موسیقی هایی گوش میدهیم و به چه پارامترهایی گوشمان حساس تر هست. حتما انتخاب و ارزش گذاری آدمها متفاوت خواهد بود و هر کس بر اساس موسیقی ای که میشنود و سلیقه شنیداریش انتخاب خاص خودش را خواهد داشت. در حالت واقعی تعداد پارامترهای شنیداری خیلی زیاد هست و به همین نسبت تنوع صداها هم خیلی زیاد هست. تنوع صدا در همه بخشها (مانند DAC و Pre و…) وجود دارد و بلندگوها در این حلقه بیشترین تفاوتها را با هم دارند. ما در عمل برای پارامترهای شنیداری یک فضای n بعدی داریم اما برای سادگی در بیان مطلب فرض میکنیم صدا تنها دو پارامتر دارد یکی Micro Dynamic و یکی Macro Dynamic. به شکل زیر نگاه کنید :
در شکل بالا یک نقطه ایده ال داریم که در مبداء مختصات قرار داره و فرض شده در این نقطه اثر سیستم بر دو پارامتر Micro و Macro صفر هست. هر چقدر از مبدا مختصات فاصله بگیریم یعنی اثر سیستم بر روی آن پارامتر صدا بیشتر شده و آن شاخص صدا کاهش کیفیت داشته است. مثلا در این شکل MBL بهترین پاسخ را در پارامتر Macro Dynamic دارد و ARC بدترین پاسخ را در پارامتر Macro dynamic و یا Tenor بهترین پاسخ را در شاخص Micro دارد و Sim Audio بدترین پاسخ را در شاخص Micro (این برندها رو اینجا تنها برای ذکر مثال آوردم و در عمل این گراف واقعیت ندارد). همانطور که میبینید هر کامپوننتی بشکلی از نقطه ایده ال فاصله دارد و هیچکدام آنها مثل هم نیستند. در مساله صدا ما دو ساختار دیگر هم داریم که بهمراه ساختار سیستم صوتی (البته قسمت صدابرداری تا مسترینگ یک رکورد را من اینجا جزو سیستم صوتی فرض کردم) نتیجه نهایی را برای حس شنیداری تعیین میکند. این دو ساختار عبارتند از ساختار موسیقی ای که گوش میدهیم و دیگری ساختار شنیداری انسان. هر موسیقی یک ساختار خاص دارد که میتوان به آن از دریچه شاخص های فضای شنیداری نگاه کرد. مثلا بخش آوازی موسیقی سنتی ایران (در صورت اجرا با سازی مانند تار) یک صدای حسی با Macro Dynamic کمتر در مقایسه با موسیقی متال هست و در مقابل لطافت ، حس و Micro Dynamic بیشتری در مقایسه با موسیقی متال دارد. هر نوع موسیقی هنگام اجرا با یک ساز یک سیگنال صوتی خاص تولید میکند که این سیگنال را میتوان بر فضای شنیداری ترسیم نمود. به شکل زیر نگاه کنید :
به شکل بالا نگاه کنید ، البته این شکل ربط منطقی درستی نداره چرا که مفهوم نقطه ایده ال یا مبدا برای انواع موسیقی بی معنی است و این شکل تنها برای اینه که نشون بدیم که هر موسیقی در مقایسه با دیگری شاخص های فضای شنیداری اش چگونه هست. باز هم تاکید میکنم این شکل و انواع موسیقی که در آن نشان دادیم واقعیت و منطق درستی ندارد و تنها برای اینست که یه ایده ای داشته باشیم. در این شکل موسیقی های آرامتر Macro کمتر و Micro بیشتری دارند و موسیقی های پرهیجان Micro کمتر و Macro بیشتری دارند. طبیعتا در این حالت اگر موسیقی متال را با سیستم صوتی MBL بشنویم لذت بیشتری خواهیم برد تا اینکه آنرا با سیستم صوتی Tenor بشنویم چرا که MBL توانایی های بیشتری در Macro دارد و موسیقی پر تحرکی مانند متال را بهتر پخش خواهد کرد و در مقابل سیستم Tenor موسیقی حسی در دستگاه دشتی را بهتر پخش خواهد کرد چرا که توانایی هایش در Micro از MBL بیشتر هست. برای همین است که یکی از شاخص های مهم انتخاب سیستم مشخص کردن نوع موسیقی ای است که شنونده میشنود. نمیتوان انتظار داشت یک سیستم در همه ابعاد از همه سیستمها به ایده ال نزدیکتر باشد و همیشه مساله نوع موسیقی باید در انتخاب سیستم بعنوان یک پارامتر لحاظ شود. تجربه خیلی جالبی در خانه دوست بسیار خوبم مهندس پوینده داشتم که این ادعا را ثابت میکرد. ایشان برای من با دو نوع بلندگو (ریبون و درایوری) و دو نوع تکنولوژی (ترانزیستور و لامپ) در چهار حالت تست بسیار جالبی گرفتند که نشان میداد هر نوع موسیقی با یکی از آن حالت ها بهتر جواب میداد و در نهایت به من گفتند نمیشه تنها با یک سیستم (درهر کلاس قیمتی) همه موسیقی ها رو در بهترین حالت بشنویم بلکه هر سیستمی توانایی های خاص خودش رو در پخش یک نوع موسیقی خاص داره. نتیجه اینکه در ارزش یابی نهایی برای لذت شنیداری ما تنها خود سیستم مطرح نیست بلکه نوع موسیقی ای که با آن میشنویم هم مطرح هست. ساختار دومی که بیشتر کاربران آنرا اصلا در نظر نمیگیرند سلیقه شنیداری هست. ساختار شنیداری ما آدمها با هم فرق دارد و گوش هر یک از ما حساسیت خاصی به هر یک از پارامترهای صدا دارد. مثلا گوش من به ریتم حساس هست و از Coloration لامپ اصلا خوشش نمی آید اما گوش دوستم رضا به ریتم حساسیت کمتری دارد و از صدای لامپ خوشش میاد. به شکل زیر نگاه کنید :
در شکل بالا تابع سلیقه شنیداری یک انسان برای دو شاخص Macro و Micro ترسیم شده به این معنی که در هر نقطه بر روی این صفحه مانند A شخص Audiophile یک میزان لذت شنیداری دارد. در مناطق تاریکتر لذت شنیداری بیشتر است و در نقاط روشن تر که از مبدا فاصله میگیرد لذت شنیداری کمتر است. در این شکل من یک توزیع نا متقارن از میزان سیاهی و سفیدی قرار دادم تا نشان دهم سلیقه هر شخصی ممکن است اینطور باشد که حتی با نزدیکتر بودن یک نقطه (مانند C) به نقطه ایده ال (مبدا مختصات) لذت شنیداری کمتری از یک نقطه دورتر مانند B داشته باشد. دلیل این مساله همان شکل تابع حساسیت شنیداری ماست. در شکل بالا نشان داده شده گوش این شنونده به Macro صدا حساسیت بیشتری دارد تا به Micro صدا و در نقاطی مانند B گوش از صدا بیشتر لذت میبرد تا در نقاطی مانند C در حالی که نقطه C از نقطه B به مرکز مختصات نزدیکتر است و احتمالا قیمت اش نیز بیشتر هست. دلیل اینکه برخی صدای لامپ را از ترانزیستور بیشتر دوست دارند و یا صدای آنالوگ را از دیجیتال حتی با فرض Neutral تر بودن دیجیتال از آنالوگ و ترانزیستور از لامپ هم همین هست. تابع حساسیت شنیداری ما به پارامترهای صدا ساده نبوده و پیچیده میباشد و Neutral تر بودن (Neutral تر یعنی به نقطه ایده ال در شکل نزدیکتر بودن) به معنی Musical تر بودن نیست.
One Comment